برای این که پیام موردنظرم در این نوشته را بهتر منتقل کنم، میخواهم داستان شهریار را برایتان بازگو کنم. جوان 23 سالهای که بعد از گرفتن دیپلم توانست بلافاصله وارد دانشگاه شود و بدون این که حتی یک ترم مشروط شود، مدرک تحصیلی خود را در رشته روانشناسی دریافت کند. البته شهریار قصه ما در دانشگاه مجبور شد بعضی واحدها را دوباره بگذراند ولی هرطور بود توانسته بود مدرک لیسانس خود را بگیرد.
پدر و مادرش اصرار داشتند که ادامه تحصیل بدهد و تا مقطع فوق لیسانس یا حتی دکترا پیش برود ولی شهریار دیگر حاضر به درس خواندن نبود. شما که غریبه نیستید، در زندگی ما آدمها مخصوصاً در دوره جوانی، بیشتر تصمیمات را هورمونها میگیرند و کار مغز ما چیزی جز کشف توجیحات پدر(مادر)پسند برای منطقی جلوه دادن تصمیمات هورمونها نیست.
شهریار میخواست کار کند تا مجبور نباشد از پدرش پول بگیرد. به قول معروف، میخواست دستش در جیب خودش باشد. دلش به حال پدرش میسوخت و غیرتش اجازه نمیداد از پدرش که حالا عمری ازش گذشته بود، درخواست پول کند.
با کمک دوستان و فامیل، شهریار توانست در یک شرکت تولیدی کار پیدا کند. او شد کارمند دفتر مدیرعامل یک شرکت تولیدی. شهریار قصه ما آدم سختگیری نبود و با سختیهای زیادی که در زندگی تحمل کرده بود، قدرت تحملش حسابی بالا رفته بود و به خوبی میدانست و پذیرفته بود که زندگي، آسان نیست.
از حق هم نگذریم، مدیر عامل شرکت هم انسان محترمی بود و جز احترام و دوستی چیز دیگری در رفتارش دیده نمیشد ولی بعد از گذشت چهل روز، کم کم اوضاع ذهنی شهریار رو به وخامت گذاشت. سؤالاتی در ذهنش نقش بسته بود که هیچ پاسخی برای آنها نمییافت.
اگر قرار بود صبح تا شب پشت یک میز بنشیند و به تلفنها جواب بدهد و نامههای کس دیگری را از یک اطاق به اطاق دیگر ببرد، دیگر آنهمه شب بیداریها و دودچراغ خوردنها برای چه بود؟ او 16 سال از زندگی خود را صرف درس خواندن کرده بود که در نهایت، بتواند از دانستههایش بهره ببرد. با خود فکر میکرد: “شاید به یک راهنمای شغل نیاز دارم.”
روحیه خوبی نداشت و نمیتوانست با همکارانش ارتباط برقرار کند و این مشکلات ارتباطی، در نهایت به اخراج شهریار منتهی شد. او به درد این کار نمیخورد.
شهریار، باز هم بیکار شد ولی اینبار، مشکل بیکاری و بیهودگی انگار مثل کوهی عظیم در برابرش قد کشیده بود. احساس پوچی، بیهودگی و از همه بدتر، بیعرضگی میکرد. او آدمی نبود که بنشیند و رنج و عذاب خود و خانوادهاش را تماشا کند ولی، هیچ راه نجاتی برای خود نمییافت. گویی هرچه بیشتر به دنبال راهحل میگشت، مشکلاتش بزرگتر و بزرگتر میشد.
بعد، تصمیم گرفت همه چیز را به حال خود رها کند. فکر کردن و غصه خوردن، تنها مشکل جدیدی به مشکلات قبلی اضافه میکند و در این شرایط، قطعاً پیدا کردن راه حل، دشوارتر و از دسترس، دورتر میشود. پس از آن بیخیالی و کرختی عجیبی وجودش را فرا گرفت. در خانه به مادرش کمک میکرد، گاهی فیلم نگاه میکرد و باقی وقتش را با مطالعه کتاب، پر میکرد.
شهریار، شوهر خالهاش آقای مهیمنی را خیلی دوست داشت. او مرد با تجربه و دنیا دیدهای بود که همیشه با شهریار شوخی و بگو بخند داشت. یک روز، که آقاي مهیمنی به همراه خاله تهمینه و دختر کوچکشان نگار به خانه آنها آمده بودند، آقای مهیمنی شهریار را کنار کشید و کتابی به او داد.
او به شهریار گفت: میخواهم به من قولی بدهی.
شهریار: چه قولی؟
آقای مهیمنی: وقتي خواستي این کتاب را بخوانی، به اطاقت برو، درب اطاقت را ببند و با تمرکز کامل، این کتاب را بخوان.
نوری که در چشمان شهریار درخشید، ملغمهای از شادی و امید بود. او کتاب خواندن را دوست میداشت و کتابی که آقای مهیمنی به او پیشنهاد میکند، حتماً کتاب قابل تأمل و ارزشمندیست.
شهریار، با خوشحالی کتاب را گرفت و آن شب، بعد از رفتن میهمانها، با اشتیاق به اطاقش رفت، درب اطاق را بست و شروع به تورق کتاب کرد. او عادت نداشت مقدمه کتابها را بخواند. لذا از صفحه اول فصل اول آن شروع به خواندن کرد:
در اروپای مرکزی در میان انبارهای یک سربازخانه قدیمی، کل نیروهای شیطان، گويي در یک نقطه جغرافیایی خاص، متمرکز شده، سربرآورد. غليظتر و تاریکتر از هر آنچه دنیا تا کنون به خود دیده بود….
کتاب، با جملات فوق، شروع میشد و طلسم این جملات و جملات بعدي این کتاب، شهریار را تا صبح، بیدار نگه داشت. در فصل پایانی کتاب “همهچیز به فنا رفته” اثر مارک منسون ، تأثیر انقلاب هوش مصنوعی بر کسب و کارها با هیجان زایدالوصفی توصیف شده بود. همه فصلهای این کتاب، پر از درس زندگی بود و صبح روز بعد … صبح روز بعد، گويي فرد دیگری متولد شده بود.
جهت سفارش ترجمهای نفیس از کتاب “همهچیز به فنا رفته” اثر مارک منسون، به اینجا مراجعه کنید.
آرامش عجیبی وجود شهریار را دربر گرفته بود و از صمیم قلب دلش میخواست انسان بهتری باشد. دلش میخواست برای دیگران مفید واقع شود و این، به شکل محسوسی باعث بهبود روابط بین او با خانواده و دوستانش شده بود.
در آپارتمان کناری آنها پیرزنی تنها زندگی میکرد. او تنهای تنها بود. نه فرزندی، نه همسری، نه دوستی، او هیچکس را نداشت. مادر شهریار، گاهی به او سر میزد و حالش را میپرسید و بار آخری که از خانه پیرزن برگشت، با ناراحتی و افسوس، توضیح داد که چشمان پیرزن، آب مروارید آورده و اگر درمان نشود، ممکن است بیناییش را از دست بدهد.
شهریار بدون تأمل گفت: خوب ببریمش دکتر!
لبخند پرمهر مادرش، نشان از موافقت داشت. بعد از این که با هم پیرزن را به بیمارستان بردند و دکترها چشم پیرزن را جراحی و درمان کردند. مادر از شهریار پرسید: پسرم، چی باعث شد که به این پیرزن کمک کنی؟
شهریار توضیح داد: اگر من پیرزن را به بیمارستان نمیبردم، ممکن بود پیرزن، چشمانش را از دست بدهد. البته در این صورت، کسی من را ملامت نمیکرد چون بردن او به بیمارستان وظیفه من نبود. اما، این فرصتی بود برای من که بتوانم برای کسی مفید باشم. برای همین نخواستم این فرصت را از دست بدهم.
مادر، شهریار را در آغوش کشید و از صمیم قلب به خاطر داشتن چنین فرزند صالحی خدا را شکر گفت.
شهریار، به شکارچی فرصت بدل شده بود. او هیچ فرصتی را برای کمک به دیگران از دست نمیداد. مهم نبود فرد مورد نظر را میشناسد یا نه، او لذت کمک به دیگران را چشیده بود و هر طور که در توانش بود، چه مادی، چه معنوی به آنها کمک میکرد. حتی با دعا کردن و آرزوی خیر تمام تلاش خود را میکرد که به اطرافیانش کمک کند. او حاضر نبود به هیچ قیمتی این لذت را از دست بدهد. حالا دیگر حس میکرد زندگی، ارزش رنجهایش را دارد. هرچند در ظاهر به نظر میرسید که این شهریار است که به دیگران کمک میکند ولی در عمل، دیگران بودند که با نگاه پر مهرشان و با کلمات خیرخواهانه خود، زندگی شهریار را نورباران میکردند و احساس ارزشمند بودن را در وجودش شعله ور میکردند.
آوازه نام نیک شهریار، همه جا بین فامیل و دوستانش پیچیده بود و دیری نگذشت که شهریار قصه ما توانست شغل رویاهای خود را به چنگ آورد و اینگونه توانست در زندگی خود معنا خلق کند. او پس از گذراندن دورههای آموزش طراحی سایت، توانست یک وبسایت مشاوره روانشناسی طراحی کند و از این طریق، هر روز جهانبینی ارزشمند خود را در جهان پیرامونش منتشر کند.
پس از گذشت یک سال و نیم تلاش بیوقفه، وبسایت شهریار، به خوبی در فضای مجازی جا باز کرد و تعداد کاربران و رتبه گوگل سایتش هر روز در حال افزایش بود.
شما نیز میتوانید به خیل فعالان حوزه در حال رشد طراحی سایت با وردپرس بپیوندید. فرصتهای شغلی این حوزه، روز به روز در حال گسترش است و علاوه بر این، درآمد فعالان آن نیز روز به روز افزایش مییابد.
مؤسسه دانشبنیان دانش و فناوری بامداد برگزار میکند: بوتکمپ کسب و کارهای اینترنتی
بعضی شبها شهریار در خواب، رویاهایی میدید که پس از بیداری، هیچ کدام آنها را به خاطر نمیآورد. اما یک شب، با شنیدن جملاتی از خواب پرید:
ترجیح میدهم، ذهنم باوری باشد، نه کتابخانهای.
کار ما این نیست که معنای زندگی را بیابیم، کار ما، خلق معنای زندگیست.
ایدهها رایگان به چنگ نمیآیند. یک ایده خوب، به تلاش مستمر و شب بیداری نیاز دارد. شهریار داستان ما از زمان فارغالتحصیلی از دانشگاه، یک روانشناس بود ولی ایده راهاندازی یک کسب و کار و یافتن راهی برای عملی کردن آن ایده، سالها تلاش و رنج به دنبال داشت. اما خوشبختانه، شهریار بالاخره توانست راه خود را در میان انبوه بیراههها بیابد. امید که شما جوان مستعد سرزمینم نیز مثل شهریار، راه زندگی خود را بیابید. بدرود.