دکارت با این جمله آغاز می کند: " من شک می کنم، پس هستم." او همه چیز را حتی تجربه های حسی ، تعلیمات مذهبی و علمی زمانه اش زیر سوال می برد تا به یقین برسد.
حضرت ابراهیم نیز بیش از رسیدن به یقین توحیدی، به سراغ ستارگان ، ماه و خورشید و خدایان قومش می رود، و آن ها را زیر سوال می برد. او به نوعی مسیر "شک بنیادین" را پیش می گیرد.
شک دکارت ، شک انتزاعی و ذهنی است؛ برای رسیدن به یقین ریاضی و عقلی.
اما شک حضرت ابراهیم ، شک هستی شناسانه است(یعنی چه کسی می تواند این جهان را با نظم بسازد)؛ او در دل زندگی و فرهنگ، در میان بت ها و باور های قومی می جنگد و شک میکند تا به "خداوند زنده" برسد.
نتیجه: حضرت ابراهیم همانند دکارت شک می کند، اما بر خلاف او یقینش تنها عقلی نیست ؛ وجودی و حضوری است. یقین او به "ندای هستی "پاسخ می دهد، نه صرفا به نتیجه ی قیاس عقلانی.(همان وحی الهی)