داستان حضرت یعقوب و یوسف، ما با یکی از پرمعناترین روایتهای انسانی روبهرو هستیم: رنج، انتظار، حسرت، و در نهایت، رسیدن به حقیقت. اما اگر بخواهیم این روایت را از دریچهی فلسفه نگاه کنیم، بهویژه از نگاه دکارت، چه میبینیم؟
رنه دکارت، پدر عقلگرایی مدرن، باور داشت که راه رسیدن به حقیقت، از دل شک میگذرد. انسان باید در تمام باورهای خود شک کند، تا سرانجام به شناختی برسد که واضح، متمایز و غیرقابل انکار باشد—یعنی حقیقت.
حضرت یعقوب نیز وقتی پیراهن خونآلود یوسف را در دستان خود دید، وارد یک شک عمیق شد؛ شکی که نه فقط نسبت به گفتههای فرزندانش، بلکه شاید نسبت به نقش خودش، تربیتش، و حتی مسیر تقدیر بود. این شک بهتدریج در جان او رسوخ کرد، آنقدر که به نماد نابینایی درونی و بیرونیاش تبدیل شد.
اما حقیقت زمانی بر او آشکار شد که خانوادهاش به تعادل رسید، رازها روشن شد، و عشق گمشدهاش، یوسف، بازگشت. در این لحظه بود که هم چشم دل یعقوب گشوده شد و هم چشم ظاهرش. این همان لحظهایست که دکارت آن را نقطهی آشکار شدن حقیقت در آرامش و نظم عقلانی میداند.
از این زاویه، داستان حضرت یعقوب نهتنها یک روایت دینی، بلکه یک جستوجوی فلسفی برای کشف حقیقت است؛ حقیقتی که در دل رنج، در شک و در سکوت رشد میکند و در لحظهی وصال، به روشنترین شکل خود را نشان میدهد.