نگاهی فلسفی به کار بامداد افشار در «کارناوال»
در اجرای بامداد افشار در کارناوال، ما با پدیدهای مواجهایم که فراتر از موسیقی است. این اثر در ظاهر تجربهای شنیداری است، اما در باطن، گفتوگویی است میان «روح انسان» و «ماشین بیروح».
هوش مصنوعی در این اجرا، نقش بازآفرینِ گذشته را بر عهده دارد؛ گویی میخواهد از صدای گذشتگان، تصویری تازه بسازد. اما این بازآفرینی، هرچقدر هم دقیق و شگفتانگیز باشد، در نهایت چیزی بیش از یک شبیهسازیِ ظاهری از احساسات انسانی نیست.
انسان دارای روحیات است؛ خشم، ترس، عشق و آرامش، همه ریشه در روح دارند.
این روح است که احساسات را میآفریند و به جسم معنا میبخشد.
ماشین اما روح ندارد، پس نمیتواند احساس را بیافریند — فقط میتواند آن را تقلید کند.
در نتیجه، آنچه هوش مصنوعی تولید میکند، نه روح است و نه حتی شبیه روح؛ بلکه تنها تصویری از انسان است، بیجان و بیتپش.
و اینجاست که خطر آغاز میشود:
وقتی انسان به این تصویرها دل میبندد، از خودِ واقعیاش فاصله میگیرد.
بهتدریج، رابطههای انسانی از عمق به سطح کشیده میشوند،
احساسات از معنا تهی میگردند،
و شکاف میان انسانها، روزبهروز عمیقتر میشود.
هوش مصنوعی نمیتواند روح انسان را بازگو کند، زیرا روح در قلمرویی قرار دارد که داده و الگوریتم به آن دسترسی ندارند.
اما انسان امروز، با هر بار نگاه کردن به تصویرهای ساختهشده توسط ماشین، در واقع دارد به بازتاب مصنوعی خود خیره میشود، نه به حقیقت خویش.
اثر بامداد افشار، از این نظر، نه فقط یک اثر هنری، بلکه یک هشدار فلسفی است:
اگر روزی همهچیز را به ماشین بسپاریم — حتی احساساتمان را — در نهایت چیزی باقی میماند که شبیه انسان است،
اما دیگر انسان نیست.
---
نتیجهگیری
هوش مصنوعی میتواند صدا بسازد، تصویر خلق کند، و حتی رفتارهای انسانی را بازنمایی کند؛
اما نمیتواند احساس کند.
زیرا احساس، نه از داده، بلکه از روح زاده میشود.
انسان تا زمانی انسان میماند که میان عشق و ترس و خشم و آرامش، تضاد را تجربه کند — و از دل این تضاد، معنا بسازد.
اما اگر روزی همه احساسات را به ماشین بسپارد، دیگر نه رنجی خواهد ماند، نه شادیای، نه دردی، نه معنا.
بامداد افشار با اثر خود، این حقیقت را بیصدا به ما یادآوری میکند:
> روح انسان هنوز از جنس صدا و داده نیست؛
روح انسان از جنس راز است