فریدون (۸)
چنان چون سر ایرج شهریار / به تابوت زر اندَر افکند خوار
منوچهر دستور داد همان گونه که بر نیایش بیحرمتی کردند سر تور را کندند و در تابوتی نهادند و تابوت را بر شتری سوار کردند و با پیکی روانهٔ فریدون شاه نمودند؛ پیک چون به نزد فریدون رسید چشمان شاه اشکبار بود و رویش شرمگین که هرچند تور جفاکار بود و بدپیشه اما باز فرزند فریدون بود و هرچند فرزند بد باشد باز برای پدر عزیز است، فرستاده به نزد فریدون رسید و سر تور را به فریدون نشان داد فریدون بر منوچهر آفرین فرستاد و پیک را سوی منوچهر برگرداند.
سلم قلعهای استوار برای خود در دریا ساخته بود که تمام مایحتاج در آن بود که اگر جنگ بر او تنگ آید به سمت دریا فرار کند و بر کشتی بنشیند و به قلعهٔ امن خود رسد. خبر شکست تور به سلم رسید و سلم بسیار هراسید؛ قارن پهلوان اندیشید که وضع سپاهیان سلم آنگونه معلوم است که میخواهند با شاه خود از میدان نبرد بگریزند و چون پشت سپاه سلم به دریا بود اگر آنها میگریختند اول ایشان به دریا میرسیدند و بر کشتی مینشستند و دست منوچهر از سلم کوتاه میماند، منوچهر فرمود یک راه بیشتر نیست، ما باید لشکری به میان قلعهٔ محصور در دریا رهسپار کنیم و آن امید سلم را کور کنیم راه این است که من سپاه به قارن میسپارم و خود در نقش یک پیک خود و عدهای پهلوان را به قلعه میرسانم، چون آنان که در قلعهاند از مرگ تور بیخبرند مهر و انگشتری تور به آنها نشان میدهیم و داخل میشویم و وقتی پرچم بر سردر آنجا آویختیم شما بر سلم حمله کنید؛ منوچهر و تنی چند از پهلوانان خود را بر در قلعه رساندند و منوچهر مهر و انگشتری تور را بر دژبان نشان داد و فرمود که از جانب تور پیک است و تور به ایشان گفته که در کنار شما شب و روز پاسبانی بر قلعه دهند و این پرچم منوچهر که به غنیمت رسیده را به قلعه برند و این سپاه کوچک را در جای مناسب نهند تا از قلعه محافظت نمایند، دژبان که مهر تور را دید بر سخن منوچهر باور حاصل نمود و در قلعه به روی او گشود و منوچهر با سپاه خود به قلعه درآمد. بیشتر سپاهیان منوچهر به سرکردگی شیروی در بیرون قلعه در انتظار بودند و چون آفتاب صبح برآمد و شب تیره برفت فریدون پرچم را بر فراز قلعه افراشت و در قلعه گشاد و شیروی چون در را گشوده دید با سپاهیان به قلعه تاختند و قارن که آنسوی دریا پرچم را دید بر لشکر سلم یورش آورد؛ چون خورشید به میان آسمان رسید نه دیگر قلعهای مانده بود نه دژبانی؛ قارن هم بسیاری از مردان سلم را بکشت، سلم که از داستان قلعه بیخبر بود؛ چون اوضاع جنگ را به زیان خود دید بهسرعت به لب دریا تاخت تا با کشتی بگریزد؛ ولی چون به دریا رسید کشتی بر آن دریا ندید پس در بیابان فراری شد و منوچهر به دنبالش و در یکلحظه منوچهر به سلم رسید و او را بگرفت و خطاب به سلم گفت: برادرت را کشتی که به تخت و تاج شاهی برسی؟! چرا پس میگریزی؟! اکنون من برایت تاجوتخت شاهی آوردهام! آن کینهورزی که به ایرج کردید اینک بار داد و من منتقم او شدم، من را گناهی نیست؛ چون کردهٔ امروز پاسخ به عمل دیروز شماست، بیا و از تاجی که من برایت آوردهام فرار نکن که پدرت برایت تختی بزرگ آراسته؛ سپس منوچهر خنجر از میان کشید و زخم بر گردن سلم زد و سلم نقش بر زمین شد منوچهر فرمان داد تا سرش را ببرند و بر نیزه کنند، سپاهیان سلم چون بی شاه و سرور ماندند بزرگی از میان خود برگزیدند و آن را سوی منوچهر فرستادند و او به منوچهر گفت: ما از تو کینه به دل نداریم، ما مردان جنگیم اگر تو از ما کینهداری دیگر ما را یارای جنگ نیست ما خودمان را بر تو تسلیم میکنیم و تو سر ما را بزن؛ منوچهر گفت: من کینهٔ خود بگرفتم و از شما شمشیرزنان کینه به دل ندارم و سپس فرمان داد تا به شیروی که در قلعه بود خبر رسانند که از قلعه چیزی به غنیمت نگیرد و مردمان به آسایش بگذارد سپس فرمود دیگر بدی مرد، پس همگان لباس رزم در بیاورند، سپاهیان دو جبهه که این شنیدند همگی فریاد زدند و شمشیرها و خودها به منوچهر رساندند و منوچهر همشان را نواخت؛ سپس دستور داد در شیپور اتمام جنگ بنوازند و سپاه ایران را از پیش هامون بهسوی فریدون برد؛ منوچهر و سپاهیان چون به ایران رسید فریدون به استقبالشان آمد؛ منوچهر چون نیای تاجدار بدید از اسب فرود آمد و نیا را سخت حرمت کرد، فریدون سروصورت منوچهر را بوسهباران کرد سپس آفریدون دست به درگاه یزدان برد و گفت: که ای ایزد فرموده بودی داوری بسیار عادلی و ستمدیده را بهسختی یاور میشوی، بهدرستی که هم عدل تو را بدیدم و هم تاجوتخت شاهی بخشیدنت را، دستور داد تا بر تخت شاهی منوچهر تکیه بزند و تاج شاهی بر سر منوچهر گذاشت و سپاهیان از مقابل شاه نو عبور کردند. فریدون تا آخر عمر بر مزار سه فرزند گریست و ماتم گرفت تا روزگارش به سرآمد و بمرد و منوچهر او را بهرسم آئین به دخمهای برد که برای شاهان بود وی را در دخمه گمارد و در دخمه را ببست و روزگار بر فریدون چنین تمام شد.
جهانا، سراسر فُسوسی و باد / بتو نیست مرد خردمند شاد