فریدون که چشم از گیتی بست، منوچهر را درد و غمی جانسوز در گرفت و یک هفته سوگ نیا داشت و از دیدهاش اشکریزان بود تا روز هشتم رسید و منوچهر تاج کیانی بر سر نهاد و هرچه پهلوان و یل در ایرانزمین بود به گرداگردش جمع شدند او را آفرین و درود گفتند. منوچهر روز تاجگذاری به سخن با مردم نشست و فرمود: من شاهی خود را استوار میکنم به عدل و داد و دین خداپرستی و مردانگی که همانا اینها تجلی پاکی و نیکی و فرزانگی است؛ من هم روی خشم و کین دارم هم روی عدل و مهر، بدانید زمین فرمانبردار من است و چرخ گردون یار من؛ من شب را با روز به دنبال گرفتن کینه از دشمنانم در حرکتم و روی اسب چون آتش بنیاد سوز هستم، من صاحب شمشیر برهنهام و افرازندهٔ درفش کاویانی، بدانید من در جنگ و نبرد از جانم نمیهراسم. من شاه شدهام تا دست بدان را از جهان کوتاه نمایم؛ بدانید من تجلی گرز و شمشیر و همان کسی هستم که ملک ایرانزمین را نامی میکند... اما با این همه هنرها و صفتها، من بندهٔ خدایم و ایزد جهانآفرین را پرستش میکنم که تاجوتخت و سپاه را خداوند بر من ارزانی داشته، پس او را سپاس میدارم و بر او پناه میبرم... من پیرو دین و آئین خداپرستی هستم که فریدون به آن باوری داشت، پس بدانید هرکس در جهان از آئین خداپرستی جدا شود یا به مردمانش ستم کند در دیدگاه من کافر است و از اهریمن پلیدتر، و من به سروقت او با شمشیر خواهم رسید...
پهلوانان چون این سخنان از شاه شنیدند، فریادهای آفرینشان کاخ را لرزاند، به شاه گفتند: شاها به تو نیای بزرگت تخت و کلاه داد و پس از خود شاه نمودت؛ پس این تاج و این تخت برای تو باشد تا همیشهٔ روزگار و بدان که دل ما همواره به فرمان توست و ما جان خود را بر پیمان تو مینهیم. از میان پهلوانان سام پهلوان از جای برخاست و روبه منوچهر شاه گفت: که ای شاه عادل، پشتبهپشت پدرانت شاه ایرانزمین بودهاند و برگزیدهٔ شیران و جنگجویان تویی، خداوندگار نگهدارت باشد و همیشه شاد باشی و به تخت همیشه پایدار باشی و همواره بخت یار تو بماند، تو یادگار فریدون و ایرجی برای من، در روز جنگ و رزم چون شیر درنده میمانی، ای منوچهر شاه تو زمین را از بدی پاک کردی و شستی، اکنون نوبت آرامش توست و کار دشوار را باید به ما بسپاری؛ اگر در گیتی یک دشمن برای تو باشد آن را من خواهم گرفت و دستبسته به پیشگاهت میآورم؛ شاها پهلوانی را به من نیای تو داد و در دل من مهر تو را کاشت. منوچهر چون سخنان سام پهلوان را شنید بر سام آفرینها گفت و او را هدایای گران بخشید و سام از جای برخاست و رفت بر پشت تخت شاه به نشان فرمانبرداری ایستاد و پشت سر او تمام پهلوانان ایرانزمین ایستادند.
سام، پهلوان بزرگ ایران بود وبر پهلوانان پهلوان؛ اما سام را فرزند نبود و در دلش آرزوی فرزندی داشت، زیباروی همسری داشت، سام پهلوان همیشه آرزو داشت از آن زن کودکی برای او به دنیا بیاید زیرا که زن بسیار زیبا و تنومند بود، آری خواست سام اجابت شد و زن از پهلوان باردار شد و فرزند زاده شد؛ پسری از زیبایی چون خورشید و بسیار تنومند بیعیب اما موی سرش سپید بود! مادر که فرزند سپید موی را دید یک هفته از ترس به سام خبر نداد و کسی را آن دلیری نبود که به سام پهلوان خبر دهد که پسری برایت آمده چون پیران سپید موی! کودک را یک زن دایه بود که در کردار چون شیر بود و از کس ترس به دل نداشت؛ زنِ دایه بهسوی سام پهلوان رفت و چون به سام یل رسید سخن را چنین سر داد: فرخنده باد چنین روزی بر سام پهلوان و کور باد چشم بد خواهانت که خداوندگار به تو پسری داده زیباروی، بشتاب که فرزندت در آغوش همسرت چشمبهراه توست. سام چون این فرخنده خبر شنید چون باد خود را به شبستان رساند و به داخل درآمد و فرزندش را در آغوش همسرش دید؛ موی سپید فرزند به چشم سام آمد و سام ناامید گشت و روبه آسمان سر را کرد و به خداوندگار شکوه کرد که ای یزدان پاک، ای مبری از هر کژی و کمی، ای کسی که خوبی از آنچه تو میخواهی فزونی مییابد؛ مگر منِ پهلوان گناهی به درگاهت کردم و یا به کیش اهرمن درآمدم که چنین فرزندی به من دادی؟! اگر پهلوانان و مردمان بیایند و بپرسند از حال فرزندم به ایشان چه بگویم با این فرزند موی سپید بد نشان! اگر چنین ننگی بر من آید باید من ایرانزمین را ترک کنم... پس دستور داد تا مردم نفهمیده کودک را از خانه بیرون برند و در جایی دور رهایش کنند؛ خدمتکاران کودک را برداشتند و در تاریکی شب از شهر بیرون بردند و در دامنهٔ کوهی رهایش کردند که آن کوه منزل گه سیمرغ بود و ایشان از این داستان بیخبر... آری سام پهلوان در حق کودک شیرخوار جفا کرد، کودک هنوز رنگ سپید را از سیاه نمیدانست اکنون باید مجازات کدام گناه را بدهد...