منوچهر (۲)
کودکان سیمرغ گرسنه شدند و سیمرغ بالوپر باز کرد تا از آشیانه بیرون پرد، بالها بگشود و بر آبی نیلگون چرخ زد از آسمان بر سخرهٔ کوه کودکی را دید که بر سنگداغی نهادهاند و صدای گریهاش تمام کوهسار را گرفته؛ سیمرغ بهسوی کودک از آسمان به زمین آمد و دید کودک را که میان خارها رها شده و لبانش از تشنگی خشک گردیده و زیر آفتاب سوزان کوهستان شیون میکند، سیمرغ کودک را به پنچه بگرفت و با خود به البرز کوه برد که لانهاش آنجا بود و در کنار فرزندانش نهاد. ایزد مهربان، مهر کودک را بر دل سیمرغ و فرزندانش انداخت! سیمرغ چون گرسنگی کودک را دید باز از لانه برخاست و شکاری نازکتر و کوچکتر بگرفت و به لانه بازگشت و از خون شکار بهجای شیر به کودک داد؛ کودک جای شیر خون خورد و بزرگ و بزرگتر شد و دندان بر او رَست و باز بزرگ و بزرگتر شد تا مردی شد که چون کوهسار سُترگ بود و باشکوه؛ خبرش به همهٔ جهان رسید که پهلوانی در البرز کوه خانه دارد که فرهٔ ایزدی او را بگرفته.
سام پهلوان در شبستان خود خوابیده بود و از کار جهان غمگین! در خواب دید مردی هندو سوار بر اسبتازی به او مژدهٔ فرزندی پهلوان داد! سام از خواب برخاست و موبدان را فراخواند تا خواب او را برایش تعبیر نمایند، موبدان به او گفتند تو فرزندی داشتی که او را در کوه رها کردی؛ اما مهر ایزد بر آن بود تا کودک زنده ماند؛ زیرا خداوند پاک گهر هر آنچه بخواهد همان شود و کودک تو به هر کجا که باشد اسباب بودنش مهیاست حتی اگر پلنگ بر او شیر دهد و یا در دریا نهنگ او را نگه دارد، ای سام، تمام مخلوقات یزدانِ پاک کودک تو را نگاه داشتند و از این راه ستایش و اطاعت خود به دادار دادگر اثبات نمودند؛ اما تویی که پدرش بودی پیمان نیکی با یزدان را شکستی و بیگناه کودک شیرخوار را در دشت رها کردی! اکنون برخیز و به درگاه یزدانِ پوزشپذیر، پوزش بیاور که باز یزدان راه نیک را بر تو آشکار نماید.
شب رسید و باز پهلوان خوابی دیگر دید که درفشی و پرچمی از کوههای هندوستان افراشته شد و مردی جوان و زیبا در پیشاپیش سپاهی گران بهسوی او حرکت میکند و در سوی راست آن جوان دانشمندی و در سوی دیگرش موبدی با او همراهاند؛ وقتی سپاهیان مرد جوان به نزدیکی سام رسیدند آن دو نفر بهسوی سام شتافتند و سام را با سردی و خشم خطاب دادند و گفتند: ای سام! تو مردی دلیر و بیباکی اما ناپاک فکری! زیرا چشم و قلبت را از یاد خدا شستی، باید دایهٔ فرزندت یک مرغ میگشت؟ پس پهلوانی تو به چهکار آید؟ اگر موی سپید بد است اکنون که دیگر تمام موی و ریش تو سپید گردیده! پس باید بر خدایی که تو را آفریده بیزار باشی! ای سام بدان پسری که به چشمت پست و خوار آمد مورد مهر و لطف خدا قرار گرفت، فرزندت اکنون مهربانترین دایه را دارد و به محبت تو نیازی ندارد.
سام که این خواب بدید از جا خروشان و نعرهکشان برخاست و دستور داد همان دم تمام سپاهیان و دانایان بیایند و از کسانی که به آنها فرموده بود فرزندش را بیرون شهر برند و رها کنند پرسان شد آن جای را، پس با همراهان سوی آن کوه شتافت؛ وقتی به نزدیکی دماوند کوه رسید در پیشاپیش خود کوهی دید که بلندای آن در ابر گم شده، کوهی باشکوه در مقابل پهلوان سینه ستبر کرده بود. سام روی بر خاک گذاشت و خدای یکتا را سجده کرد و گفت: ای خدایی که بلندمرتبهتر از هرجای و هر جایگاهی، اکنون به پوزش و بخشش به درگاهت سر به خاک مالیدم، خداوندگارا این کودک از پشت من است، نه از تخم بدان و بدگوهران و اهریمنان، ای ایزد پاک با لطف خود مرا امیدوار کن و فرزندم را به من بازگردان.
سیمرغ که از داستان باخبر شد نزد فرزند سام رفت به او گفت: پدرت که در میان پهلوانان ایرانزمین یلترین است بهپای کوه نالان آمده از پی تو، رواست که اکنون تو را بردارم و نزد پدر برمت؛ فرزند سام گفت: من از انسانها بیزار شدهام و لانهٔ تو بهترین کاخ و خانه و پرهای تو برای من چون تاج است. سیمرغ به او گفت: ای فرزند اگر تاجوتخت ببینی و در کاخ منزل کنی بر این لانهٔ من خندهات میآید اکنون برو و ببین؛ اما فراموش نکن تو را زیر بالوپر خود بزرگ نمودم و همانند کودکان منی؛ از پرهای من قدری بردار و اگر مشکلی بر تو رسید یکی از پرها بسوزان تا ببینی چگونه چون ابر سیاه بر سر مشکلت برسم و بر آن ببارم؛ اما تو نیز مهر من که دایهات بودم را فراموش نکن که مهر تو در دل من ریشه دوانده...