سیمرغ دل فرزند را آرام کرد و بر پشتش نشاند و نزد پدر فرود آوردش درحالیکه فرزند موهایش تا به زیر پاهایش رسیده بود و تنش سپید بود و رُخَش چون بهار زیبا و سرخ؛ سام پهلوان چون پسر را بدید اشک بر چشمانش دوید و سوی سیمرغ رفت او را سپاس کرد و آفرین داد. سام به فرزند نگریست؛ بر او سزاوار دید تخت و تاج شاهی را، بازوان شیر مانندش تنها شمشیر طلب میکرد و صورتش از زیبایی بیهمتا، مژههایش سپید بود و دیدگانش سیاه و گونههایش چون خون سرخ.
سام پهلوان با دیدن پسر دلش آرام و قرار گرفت و روبه فرزندش گفت: ای فرزند بر تو آفرین باد، اکنون تو مرا ببخش و دل بر من نرم کن و از پدرت بگذر و از گذشته دیگر یاد نکن که من بیبهاترین و کمترین آفریدهٔ خداوندگارم که یزدان را میپرستم و با یزدان پاک قرار نمودهام که اگر تو باز بر من گردی دیگر بر تو خشم نگیرم و هرچه تو خواهی آن کنم و تو را به نیکی رهنما شوم و به بدی باز دارم. سپس به تن فرزند لباس پهلوانی پوشانید و از کوه پایین آمدند و چون بهپای کوه رسیدند سام دستور داد تا بلندی مهیا نمایند تا فرزند بر آن نشیند و سپاهیان با ساز و کوس شادان خندان به سمتش رفتند و تا شب جشن و شادی کردند و شب که رسید در همان دشت خفتند و آفتاب روز بعد که طلوع کرد بهسوی شهر با رامش و شادی روان شدند.
خبر به منوچهر شاه رسید که سام یل با فرزندش به شادی و خرمی از کوه پایین آمدند و به شهر درآمدند و مردمان همه به شادی در شهر دور ایشان گرفتهاند؛ منوچهر شاه چو این خبر شنید شادمان شد و دست بهسوی یزدان بلند کرد و سپاس ایزد بگفت و به نوذر پهلوان دستور داد تا بر اسبی بنشیند و بهسرعت بهسوی سام رود و خوشحالی و درود شاه را به سام پهلوان و فرزندش رساند و آن دو را به کاخ شاهی بخواند تا از دیدار فرزندِ بزرگپهلوان ایرانزمین دل شاه شاد گردد و به فرزند سام پهلوان تاجوتخت زابلستان را بخشد.
نوذر که بر سام رسید در کنار سام پهلوان جوانی بدید؛ سام از اسب فرود آمد و نوذر را در آغوش کشید و روزگار شاه و لشکر پرسید، نوذر از احوال آنها به سام خبر داد و پیام منوچهر شاه را به سام پهلوان رساند. سام چون این بشنید از شاه دلخوش کرد و شادمان با فرزند به کاخ شاه درآمدند و چون سام به نزدیکی شاه رسید، منوچهر وی را کنار تخت خود جای داد و دستور داد تا تاج کیانیاش را بیاورند و بر سر گذاشت و دست قارون و سام را در دستان خود گرفت بر آن تالار روان شد که فرزند سام پهلوان (زال) در آنجا چشمبهراه ایشان بود. زال را پیش از درآمدن شاه آراستند به کلاه زرین و نیزهٔ سیمین، چون منوچهر شاه به تالار درآمد و زال را بدید با آن هیبت و شکوه، با آن روی زیبا و اندام پهلوانی، مهرش به دل شاه افتاد و بر سام روی کرد و فرمود: ای سام از من به تو هشدار! مباد این فرزند را به خیرهسری بیازاری؛ از دیدار کسی جز دیدار او شادمان مشو که این پسر فر کیانی دارد و چنگ شیر. سام سپس برای شاه از خوابهایش و داستان سیمرغ گفت و داستان را چنین سر داد که ای شهریار: تا فرمان خدای را که شنیدم بهسوی البرز کوه روان شدم، کوهی بود که سرش به ابر نهان بود! چون کاخی بلند بود که امن شده بود از باب دست نارسی، در آنجا مرغی خانه داشت سیمرغ نام و زال و جوجههای مرغ همه در کنار یکدیگر بودند؛ سیمرغ بهجای شیر به فرزندم خون میداد و او را چون جان نگه میداشت؛ من بهپای آن کوه رسیدم و به خدای نماز بردم و از گناه خود پوزش پرسیدم، گفتم ای خداوندگار من یکی از بندگان توأم با تنی پر از گناه که بهسوی تو آفرینندهٔ خورشید و ماه آمدهام؛ امیدم همه به بخشایش توست و به چیزی جز این امید ندارم، بد کردم به بیمهری؛ تو اکنون روحم را آتش نزن و فرزندم را بازگردان. چون اینها بگفتم و نیایشهایم به درگاه یزدان پاک پذیرفته شد دیدم زال را سیمرغ در برش گرفته و از آسمان سوی من پایین میآوردش و تو گویی دایهای برای زال بود و در دلش مهر زال، سپس زال را بگرفتم و با زال نزد تو ای شهریار آمدیم.