موبدان و اخترشناسان به کار نشستند و طالع زال و رودابه را دیدند و چون روزی دراز گذشت شادان و خندان بهسوی سام پهلوان آمدند و به یل پهلوان مژده دادند که از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود خواستگاه ایران ستیزان و بداندیشان را از این بوموبر خواهد کند و سر تورانیان را به بند خواهد کشید، دشمنان ایرانشهر را سخت کیفر خواهد داد و نام پهلوان و پهلوانی را در جهان به نام خود بلندآوازه خواهد کرد، چنان یلی شود که نامش را نه در ایران که در روم و هند نیز بر نگین انگشتری یلان و شهان بنویسند. سام چون این سخنان شنید شاد و خشنود شد و به اخترشناسان و موبدان درهم و دینار داد سپس پیک فرزند را فراخواند و وی را گفت: به فرزند شیرافکنم بگوی هرچند چنین خواستهای را از تو نمیپسندیدم لیک چون با تو پیمان بستهام که هیچ خواهش تو را بیپاسخ نمانم پس به خوشنودی تو خوشنودم اما باید از شهنشاه فرمان این کار را بگیرم، پس امشب از کارزار به درگاه شهریار خواهم شتافت تا رای او را باز جویم.
میان زال و رودابه زنی شیرینسخن و دانا واسطه بود که پیام آن دو دلداده را به هم میرساند. وقتی فرستادهٔ سام پهلوان به زال رسید زال آن زن را خواست تا مژدهٔ رضایت پدر خود را به رودابه دهد زن بهسوی رودابه شد و پیام زال را رسانید؛ رودابه خرسند و شاد شد و زن را پیشکشها و خلعتها و سیم و زر داد و دستور داد تا زن درود او را به پهلوان رساند چون زن از ایوان رودابه خارج شد چشم سیندخت [مادر رودابه] به وی افتاد بر او بدگمان شد و او را پرسیدن گرفت که کیستی و اینجا چه میکنی؟ زن از جان خود ترسید و گفت من زنی بیآزارم جامه و گوهر به خانهٔ مهتران برای فروش میبرم دختر شاه کابل از من پیرایهای گرانبها خواسته بود نزد ایشان آن بردم و اکنون باز میگردم. سیندخت بدگمانیاش مرتفع نشد و زن را جست جامه و انگشتر رودابه را با او دید و شناخت، زن را سخت بکوفت و به ایوان رودابه با خشم درآمد و گفت: ای فرزند این چه شیوه است که پیش گرفتهای! تمام عمر بر تو مهر ورزدیم و هر آرزو داشتی برای تو برآورده نمودم و تو اکنون از من راز پنهان میکنی؟! این زن کیست؟ به چه مقصود سوی تو میآید؟ انگشتری برای کدام مرد فرستادهای؟ تو از نژاد شاهانی از تو زیباروتر نیست چرا در اندیشهٔ نام خود نیستی؟ چرا مادر را به غم مینشانی؟ رودابه چون این سخنان شنید سربهزیر انداخت و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت: ای گرانمایه مادر، پایبند مهر زال زرم! آن زمان که از زابل به کابل بازگشت فریفتهٔ دلیری و بزرگی او شدم بی او آرام ندارم پس با یکدگر نشستیم و پیمان بستیم؛ اما سخن جز به داد و آئین نگفتیم؛ زال مرا به همسری خواست فرستادهای نزد پدرش سام پهلوان فرستاد پدرش در اول رضایت نداد؛ اما سرانجام هم رای فرزند شد؛ این زن مژدهٔ شادمانی آورده بود و انگشتر را به شکرانهٔ این مژده برای زال میفرستادم. سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و ساکت شد؛ سرانجام گفت: فرزند این کار کاری حکیمانه و خردمندانه نیست. زال دلیری بزرگ و نامدار پهلوانی است او فرزند سام، بزرگ پهلوان ایران است که از خاندان نریمان دلاور است، بزرگ و بخشنده و خردمند است اگر بر او دل دادهای بر تو گناهی نیست؛ اما شهنشاه ایران اگر این راز بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل و کابلستان را با خاک یکسان خواهد کرد چرا که میان خاندان فریدون و ضحاک کینهٔ دیرین پابرجاست پس بهتر آن است که از این اندیشه بگذری بر آنچه نشدنی است دلخوش مداری؛ آنگاه سیندخت زن چارهگر را نواخت و او را روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده دارد رودابه را تیمار کرد و خود آزرده و گریان به بستر رفت.
شبهنگام که مهراب به کاخ بازگشت همسرش سیندخت را پژمرده و غمناک دید علت غم و اندوه همسر را پرسید سیندخت لب به سخن گشود که از کار روزگار دلم خون است. این کاخ آباد این سپاه آراسته این دوستان یکدل این شادی و رامش آیا تا کی برای ما خواهد ماند؟ نهالی به صد رنج میکاریم و تازه به بار مینشیند تا دمی به زیرش میخواهی آسوده باشی طوفانی از خاک میآید و دست ما را تهی میکند از آن همه آرزو و امید هیچ نمیماند؛ این اندیشه خاطرم را پریشان نموده زیرا میبینم هیچچیز پایدار نیست و نمیدانم فرجام ما چیست. مهراب از این سخن در شگفتی شد و گفت آری شیوهٔ روزگار چنین است پیش از ما نیز آنان را که کاخ و دستگاه بود همین راه را رفتند؛ زیرا جهان سرای پایدار نیست یکی میآید و دیگری میرود با تقدیر پیکار ممکن نیست؛ اما این سخن تازه نیست! چه شد که امشب در این اندیشه افتادی؟ سیندخت سربهزیر انداخت اشک از دو دیدهاش روان شد و گفت: به اشاره سخن گفتم تا راز خود بر تو نگشایم؛ اما باید به تو بگویم؛ سام بر راه رودابه هزار دام گسترده و دل دخترمان را در گروی مهر خود کشیده دیگر رودابه جز با زال آرام ندارد هرچه پندش دادم سودی نداشت تنها سخن از مهر زال میگوید! مهراب چون این سخنان شنید از جایش بهتندی برخاست و دست بر شمشیر خود برد و لرزان فریاد برآورد: سودابه ننگ و نام نمیشناسد که نهانی با کسی همپیمان میشود و آبروی خاندان ما را بر باد میدهد؟! ایکاش این دختر را روزی که زائیده شد میکشتم، اکنون خون او را خواهم ریخت و خود را از این پستی نجات خواهم داد! سیندخت بر دامن شوهر افتاد که ای مهراب اندکی آرام باش و سخن بشنو پس از آن هرچه خواهی بکن؛ اما خون بیگناه نریز.