منوچهر (۹)
مهراب شمشیر به سویی انداخت و گفت: کاش رودابه روزی که زائیده شد در خاک میکردمش تا امروز بر پیوند با بیگانگان دل نمیبست و ما را چنین گزندی نمیرساند اگر سام و منوچهر از این جریان باخبر شوند که زال بر دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک کس را در این بوموبر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما خواهند کشید! سیندخت بهشتاب به مهراب گفت سام پهلوان از این جریان باخبر است و برای چاره خواهی بهسوی منوچهر شاه رفته. مهراب خیره ماند و گفت: ای زن سخن را درست و کامل بگو و هیچچیز مخفی ندار چگونه باور کنم که سام بزرگ پهلوانان ایران با این پیوند هم داستان است! اگر گزندی از سام و منوچهر بر ما نرسد چه دامادی بهتر از زال پهلوان اما چگونه میتوان از خشم شاهنشاه ایران در امان بود؟! سیندخت گفت ای شوی نامدار تا امروز با تو هرگز جز به راست سخن نراندم آری این راز بر سام پهلوان گشوده است چهبسا منوچهر شاهنشاه ایران نیز با این پیوند هم داستان شود مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نگرفت؟ اما مهراب همچنان خشمناک بود و آرام نمیگرفت، روبه سیندخت کرد و گفت: بگو تا رودابه بیاید؛ سیندخت هراسان از جان فرزند خود شد که مبادا مهراب خشمگین به او آسیبی رساند پس رو به مهراب کرد و گفت: نخست پیمان کن که مباد بر فرزندمان گزندی رسانی و تندرست بر من باز خواهی گردانش مهراب ناچار پذیرفت و سیندخت بهسرعت بهسوی دختر شد که مژده بر رودابه دهد که پدر از خون او گذشته؛ اما رودابه سرش را بالا گرفت و به مادر گفت: از راستی ترسی ندارم و بر مهر زال استوارم، آنگاه دلیر بهسوی پدرش رفت. مهراب که از خشم برافروخته بود؛ چون دخترش را بدید بر او فریاد زد و درشتی کرد و دشنام گفت؛ رودابه چون درشتیها و خشم پدرش را دید دم فروبست و مژههایش را بر هم نهاد و اشک ریخت و آزرده و نالان به ایوان خود بازگشت.
خبر دلبستن زال بر دختر مهراب به گوش شاهنشاه ایران رسید؛ شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خوداندیشید که: سالیان دراز فریدون و خاندانم در کوتاهکردن دست ضحاک کوشیدند اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد چگونه میتوان از فرجام آن ایمن بود! شاید فرزند زال به مادرش گراید و هوای شهریاری بر سرش افتد و مدعی تاجوتخت شود، کشور را پرآشوب مینماید پس چهبهتر که در چارهٔ این کار بکوشم و سام یل را از این کار باز دارم. سام در این هنگام از جنگ دیوان و دشمنان و گردنکشان گرگان بازگشته بود و لشکر پیروز خود را بهسوی شاهنشاه حرکت میداد، منوچهر شاه نیز فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و یلان و پهلوانان و سپاهی آراسته به پیشوازش فرستاد تا پهلوان را به درگاهش بیاورند. وقتی سام پهلوان به شاهنشاه ایران رسید، منوچهر شاه او را سخت گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راهی که بر پهلوان گذشته بود و سختیهای که در نبرد دیلمان و مازندران برای پیروزی و کشتهشدن کرکوی ضحاک نژاد کشیده بود پرسش کرد؛ سام به شرح جنگها و پهلوانیها پرداخت و از پریشانی دشمن سخنها راند؛ منوچهر چو این سخنان شنید سام پهلوان را ستود، سام در فکر آن بود تا سخن از زال و رودابه به میان آورد که بهترین زمان بود؛ زیرا دل شاه از کردههای او شاد بود و به او نرم، که منوچهر شاه پیشدستی نمود و گفت: اکنون ای پهلوان تو که کاری بس بزرگ کردی و دشمنان ایران را در گرگان و مازندران پَست نمودی و دست ضحاک زادگان را کوتاه کردی، وقت آن است که لشکر همیشه پیروزت را بهسوی کابل و هندوستان بکشی و مهراب ضحاک تبار را از میان برداری و کابلستان را به تصرف درآوری و خاطر ما را از آن رهگذر آسوده نمایی! سخن در گلوی سام شکست، چارهای جز اطاعت از فرمان شاهنشاه نبود ناچار زمین بوسید و گفت: اکنون کهرای شاهنشاه این است من نیز چنان کنم؛ آنگاه با سپاهی گران، رو به سیستان نهاد.
خبر به مهراب رسید که شاهنشاه ایران، سپاهی بزرگ آراسته و سپهبد سپاه ایران، سام پهلوان است و آنها بهسوی کابلستان در راهاند؛ شهر به جوشوخروش آمد مهراب و خاندانش را ناامیدی فراگرفت رودابه آب از دو دیدهاش روان شد، شکوه نزد زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته شد با خورش خود را به سپاه پدر رساند، صورتش از خشم افروخته بود و دلش پر از اندیشه. پدرش سران سپاه را به پیشواز او فرستاد، زال با دلی پر از اندوه به نزد پدر درآمد و زمین را بوسید و پدر را بزرگ شمارید و سام پهلوان را آفرین داد و سخن چنین سر داد که: ای پهلوان بیداردل همواره پاینده باشی! ای پدر پهلوان در تمام ایرانشهر سخن از جوانمردی و دلیری توست مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد! همه از تو داد مییابند و من از تو بیداد! من مردی مرغپروده و رنج دیدهام، با کسی بد نکردهام و بد نمیخواهم؛ تنها گناه من آن است که فرزند تو ام، فرزند سام پهلوان. چون مادر مرا زاد از او جدایم کردی و در کوه انداختی به رنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با دادار دادگر به ستیز پرداختی و مرا از نوازش مادر و مهر پدر بینصیبم نمودی. یزدان پاک بر کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پروراند تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم اکنون از پهلوانان و نامداران یکی را به جنگآوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان تو را نگاه داشتم و در خدمتت کوشیدم از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه بزرگی دارد، باز خودسری نکردم و از تو دستور خواستم، ای پدر پهلوان مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزویی از من دریغ نورزی؟ اکنون سپاه آوردی تا کاخ آرزوی مرا ویران نمایی؟ اینگونه داد مرا میدهی و پیمان نگاه میداری؟ آری ای پدر من اینک بندهٔ فرمان تو ام اگر خشم میفرمایی بگو اختیار تن و جان من تراست، فرمان ده تا با اره مرا به دونیم کنند؛ اما سخن از کابل نگو! با من هرچه میخواهی بکن؛ اما به آزار کابلیان هم داستان نیستم. تا زالزر زنده است به مهراب گزندی نمیرسد بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه سپاه به کابل بکش.