منوچهر (۱۰)
سامِ یَل، بزرگ پهلوان ایران به اندیشه فرورفت و خاموش ماند؛ سرانجام سر برداشت و گفت: ای فرزند دلیر سخن درست میگویی با تو آئین مهر بهجای نیاوردم و راه بیداد با تو پیش گرفتم آری پیمان کردم که هر آرزو داری برآورده نمایم؛ اما چه کنم که این فرمان شاه ایران است و من جز فرمانبردن از او راه دیگری ندارم؛ اکنون ای پسر غمگین مباش و گره از ابرو بازکن تا در کار تو چارهای کنم تا شهنشاه را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم. سپس سام نویسنده را فراخواند و فرمود تا نامهای سوی شهنشاه ایران بنویسد که:
شهریارا من یکصد و بیست سال است که بندهوار در خدمتت ایستادهام در این سالها به بخت شاهیات چه شهرها گشودم چه لشکرها شکستم؛ دشمنان ایرانشهر را هر جا یافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملکت را پست کردم؛ یلِ پهلوانی چو من گردن افکن، شیردل روزگار به یاد ندارد. دیوان مازندران که از فرمان شاهانهات گردن کشیدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم؛ شهریارا اگر من در فرمان تو نبودم اژدهایی که از کَشَف رود برآمد چه کس چاره میکرد؟ دل جهانی از او پر هراس بود! پرنده و چرنده از او در امان نبودند؛ نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از آسمان به چنگ میگرفت. چه بسیار چهارپایان مردمان را در کام برد. به دستورت گرز گران در دست گرفتم و به جنگ اژدها شتافتم، هر که مرا در راه این سفر دید با من بدرود کرد؛ زیرا مرگم را در جنگ دیو آشکارا میدید. به نزدیک اژدها که رسیدم گویی دریایی از آتش در کنارم داشتم، چو مرا دید چنان بانگ برکشید که جهان لرزان شد! زبانش چو درختی سیاه از کام بیرون ریخت و به راه افتاد سوی من، به یاری یزدان بیم بر دل راه ندادم؛ تیر خدنگی که الماس پیکان بود بر کمان نهادم و رها نمودم و یکسوی زبانش را به کام دوختم تیر دیگر بر کمان نهادم و سوی دیگر زبانش را به کامش دوختم بر خود پیچید و نالان شد، تیر سوم را بر گلویش فرستادم تا خون از جگرش جوشید و بر خود پیچید و نزدیک آمد گرز گاوسر را برکشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی یزدان چنان بر سرش کوفتم که گویی کوه بر او فرود آمد! سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید، دم و دودی بر خواست؛ جهانی بر من آفرین گفت ازآنپس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند؛ چون باز آمدم جوشن بر تنم پارهپاره بود و چندین وقت از زهر اژدها بیمار بودم. از دیگر دلاوریها که در شهرها نمودم نمیگویم و به یاد نمیآورم که در مازندران و دیلمان با نافرمانان تو چه کردم هرجا اسبم پای نهاد دلشیران پاره شد و هرجا شمشیر کشیدم سر دشمنان بر خاک افتاد هیچگاه زادوبوم خود را یاد نکردم و شادیم شادی شاهنشاه بود؛ اکنون که گرد پیری بر سرم نشسته و قامتم رو به فرسودگی و پیری میرود از این شادم که در فرمان شاه پیر شدم، امروز نوبت فرزندم زال است که جهانپهلوانی را به او سپارم تا آنچه من میکردم او ادامه دهد و دل شاهنشاهمان را به دلاوری و هنرمندی و دشمنکُشی شاد کند که دلیر و هنرند و مردافکن است و دلش مالامال مهر شاه. ای شاهنشاه، فرزندم را آرزویی است بهسوی شما میآید تا زمین ببوسد و دیده به دیدار شاه روشن کند و آرزوی خود را بگوید؛ شهریارا از پیمان من با فرزندم نیک خبرداری که در میان گروه مردمان و یلان و موبدان به او پیمان کردم که هرچه خواهد برآورم! وقتی به فرمان شما عزم کابل نمودم برای جنگ، پریشان و دادخواه نزد من آمد که مرا دونیم کنی بهتر که به کابل سپاهکشی! دلش در گروی مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد؛ پادشاها فرزندم را روانهٔ درگاهت کردم تا درد خود را به شما بازگوید؛ چون باوری دارم شاهنشاهمان با او آن کند که با بزرگان میکند و حاجت به گفتار من نیست که شاهنشاه نخواهد پیماندارانش را بیازارد که در جهان مرا همین یک فرزند است و جز وی مرا یار و غمگساری نیست؛ شاه ایران پاینده باد.
نامه ممهور شد به مهر سپهبد سپاه ایران و زال نامه را با دلی امیدوار از پدر بگرفت و بدون آنکه در وقت کوتاهی کند بر ترک اسب بنشست و روانهٔ دربار شاهنشاه ایران، منوچهر شد.