خبر رسیدن سپاه بزرگ ایران به سپهبدی سام پهلوان به نزدیکی سیستان در کابلستان شور و ترسی انداخت؛ مهراب که شهر و شاهیَش را ازدسترفته میدید بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که؛ با یکدگر فکر بیهوده کردید و رای نادرست زدید و کشورم را به کام شیر انداختید، منوچهر شاه سپاهی از ایرانزمین به کابلستان فرستاده، کیست که در برابر سام پهلوان پایداری کند؟! همه تباه شدیم، چاره تنها شاید این باشد که شما را در سر بازار سر از تن جدا نمایم تا خشم منوچهر فرونشیند و از ویران ساختن کابل بازایستد تا جان و مال مردم از خطر نابودی برهد.
سیندخت زنی بیداردل و نیک تدبیر بود؛ دست بر دامن مهراب شد که این یکسخن از من بشنو سپس مرا اگر خواستی بکش؛ اکنون کاری بس دشوار روی داده و تن و جان و بوموبر به خطر افتاده در گنج بگشای و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکشها را بگیرم و پوشیده نزد سام روم و چارهجو شوم و دل پهلوان را نرم کنم تا شاید کابل را از خشم شاه ایران برهانم. مهراب گفت: اینک جان ما در خطر است، گنج را چه بهایی است! کلید را بردار و هرچه میخواهی بکن. سیندخت از مهراب پیمان گرفت تا بازگشتن به رودابه زیانی نرساند و خود با گنج و زر و گوهر بسیار و سی اسبتازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر پر از مشک و کافور و یاقوت و فیروزه و صد اشتر سرخموی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر و بسیار هدایای گرانبهای دگر رهسپار درگاه سام پهلوان شد.
به سام پهلوان آگهی دادند زنی با گنج و فرستادههای فراوان از کابل رسیده است، سام بار داد و سیندخت به سراپردهٔ سپهبد ایران درآمد و زمین را بوسید و گفت: از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آوردم؛ سام نظر کرد دید تا چشم کار میکند غلامان و اسبان و شتران و پیلان و گنجهای مهراب است؛ در فکر رفت که چه باید کند! اگر این هدایا را بگیرد و خبر به منوچهر رسد منوچهر خشمگین شود که او را برای گرفتن کابل روانکرده و او ارمغان میگیرد و اگر نگیرد فرزندش زال را پریشان نموده و باز عهدش را شکسته! عاقبت سر برآورد و فرمود تمام هدایا را قبول کنید و به گنجور[1]زال دهید؛ سیندخت چو این بشنید شاد شد و فرمود تا بر پای سام گوهر افشاندند. سپس زبان گشود که ای پهلوان در جهان کسی را یاری جنگ با تو نیست سر بزرگان در فرمان توست و فرمانبریات بر جهانی رواست؛ اما اگر مهراب را گنهکار میدانی مردم کابل را چه گناه که عزم جنگ با ایشان کردی! کابلیان همه دوستدار شمایند و از هواخواهانت، به شادی تو شادند و خاکپایت را بر دیده مینهند اکنون بیندیش به خدایی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده؛ ای پهلوان خون بیگناه بر زمین نریز. سام از سخنرانی فرستاده در عجب ماند و اندیشید! سپس روی به زن کرد و گفت: چگونه است مهراب بااینهمه مردان و دلیران، زنی را نزد من فرستاده! ای زن آنچه میپرسم بهراستی پاسخده؛ تو کیستی و با مهراب چه نسبت داری؟
سیندخت دید که سام تا چه اندازه باخرد است گفت: ای پهلوان مرا به جانم امان ده تا آنچه خواستی آشکارا بگویم. سام به جان زن امان داد و آنگاه سیندخت راز خود را آشکار کرد و لب به سخن گشود که ای جهانپهلوان من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه از خاندان ضحاکم! در کاخ شویم همه از خُرد و کلان ستایشگر تواند، ای یل بزرگدل به مهر تو بستهایم و آفرینگوی تو ایم؛ اکنون به نزد تو آمدهام تا بدانم هوای تو چیست؟ اگر درخور پیوند شاهان نیستیم من اینک چون مستمندان و گدایان در برابرت ایستادهام؛ اگر کشتنیام بکش و گر درخور زنجیرم دربندم کن! اما بیگناهان کابل را میازار و روز روشن ایشان را تیره مکن تا بر جان خود گناه نخریده باشی.
سام بر زن نگریست؛ شیرزنی دید بلندبالا، خردمند، سرو رفتار و روشندل؛ گفت ای گرانمایه زن! خاطرآسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید بدان من هم با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم، نامه بر شاهنشاه ایران نوشتم و از او خواستم تا کام ما را برآورد، اکنون در چارهٔ این کار میکوشیم تو بر دل خود بدراه مده؛ اما به من بگو این دخترت رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور مرا اینگونه آشفته نموده و در بند مهر خود کشیده؟ او را به من همنشان بده تا ببینم و بدانم چگونه است!
سیندخت از گفتار سام شاد شد و شادان گفت: پهلوان بزرگی کند و با یاران و سپاهیان خود به خانهٔ ما درآید تا هم ما را سرافراز نماید و رودابه را نیز از دیدار خود دلشاد نماید، اگر پهلوان به کابل درآید سراسر شهر را بنده و پرستندهٔ خود یابد. سام خندید و گفت غم مدار که این کام تو نیز برآورده شود. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان میشویم. سیندخت خرم و شکفته شاد و دلخوش با نوید نزد مهراب بازگشت.
از آنسوی زال زر نامهٔ پدر را برای منوچهر شاه برگرفت و شتابان بر اسب نشست و به درگاه شاهنشاه ایران تاخت. چون از آمدنش آگهی به دربار منوچهر شاه رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به استقبالش آمدند با فر و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند.
[1] خازن، خزانهدار.