بدو گفت رستم که از پهلوان | پیام آوریدم به روشن روان
رستم به او گفت ای مرد خردمند! باید کیقباد را ببینم و به او بگویم: بزرگان ایرانزمین تخت شاهی را برای او آراستهاند و او را برگزیدهاند؛ پدرِ پهلوانم، سپهبد زال زر به من فرمان داد تا بدون درنگ به البرز کوه آیم و قباد را بیابم و خبر شاهیاش را به او رسانم و بگویم سپاه ایرانیان تو را چشم در راه است؛ اکنون اگر تو نشانی از وی داری به من بگوی. از سخنان رستم آن جوان خندهاش گرفت و روی به رستم کرد و گفت: ای پهلوان، کیقباد منم! رستم چو این بشنید بَرَش تعظیم نمود و گفت: درود بر خسروِ خسروان، ای پناهِ بزرگان و خردمندان ایران؛ تخت شاهی ایران ارزانی شما باد؛ من درودهای زال پهلوان را برای شما دارم. سپس رستم پیکی شتابان بر زال فرستاد تا خبر یافتن کیقباد را بر سپهبد رساند، چون زال خبردار شد از شادی جامی لبالب از مینوشید.
کیقباد روی به رستم کرد و گفت: دیشب من خوابی دیدم که دو باز سپید بهسوی من آمدند و تاج شاهی بر سرم نهادند؛ چون بیدار شدم دلم شادمان شد پس این بزم را که تو دیدی بر پا داشتم. رستم به شاهِ پهلوان گفت: خواب شما چون رؤیای پیامبران صادق بود اکنون برخیزید تا بهسوی سپاه ایران رویم. قباد چون آتش از جای برخاست و بر اسبش نشست و رستم به نشان خدمت پشت پادشاه بهسوی سپاه ایرانزمین تاختند؛ چند روز از حرکت ایشان نگذشته بود در نزدیکی اردوگاه سپاهیان ایران برخوردند با طلایهداران سپاه توران که قلون دلاور فرماندهٔ ایشان بود، قلون که از داستان کیقباد باخبر شده بود راه را بر کیقباد و رستم و یارانش بست، کیقباد چون این بدید اسب را تازاند تا بر قلون دلاور یورش برد که رستم بهسرعت رسید و شاه را از جنگ منع کرد و گفت: تا من و رخش و گرز گرانم هستیم نیازی نیست شما دست بر شمشیر برید! تا حرف رستم بدین جا رسید رخش از جای کنده شد و رستم زخم کاری بود که بر پیکر طلایهداران تورانی میزد؛ قلون دید رستم چون دیوی که از بند رسته و گرز به دست گرفته میتازد و میکشد پس نیزهاش را برداشت و بهسوی رستم حمله برد، رستم نوک نیزهٔ قلون را بگرفت و او را از زین جدا کرد و بر آسمان برد؛ قلون بر سر نیزه چون مرغان بر سیخ کباب شد؛ طلایهداران توران چون این بدیدند متواری شدند. رستم و پادشاه یک شب در چمنزاری سر کردند و شب بعد در پناه تاریکی بدون آنکه کسی از سپاه ایران متوجه گردد، رستم کیقباد را به لشکر ایران رساند و در خفا به سرای زال پهلوان درآورد؛ هفت روز زال و کیقباد و موبد با هم به شور نشستند و روز صبح هشتم تختی از عاج فیل آراستند و تاج ایران بیاوردند...
تمام پهلوانان ایران گرد آمدند و کیقباد بر تخت شاهی نشست و تاج کیانی بر سر نهاد، هر پهلوانی بر تخت بیامد سخنی و پندی سر داد و گوهری بر تخت نهاد. سپس کیقباد سپاه ایران و لشکر توران را بدید و فردا روز دستور شروع جنگ داد؛ ایران سپاه صف جنگی برکشید، یکسوی سپاه ایران را مهراب فرمانده شد و سوی دیگرش را پهلوان کژدهم، قلب سپاه را قارن و کشواد بر گردن گرفتند و پشت سپاه پادشاه ایستاد و در کنارش زال سپهبد؛ پیشاپیش سپاه پرچم ایرانزمین، درفش کاویانی در باد میرقصید. آواز شیپور جنگ نواخته شد و سپاه ایران پای در رزم نهاد؛ قارن پهلوان از میان سپاه ایران برآمد و نعرهای بلند بزد به چپ و راست لشکر توران تاخت و از هر سویی گردنکشان دشمن را بر زمین کوفت که ناگاه در میان تورانیان شماساس پهلوان نعرهزنان سوی قارن تاخت، قارن نیز شمشیر برکشید و سوی او شتافت در لختی تیغ تیز خود را بر سر شماساس کوفت و فریاد زد این منم قارن نامدار! شماساس از اسب به زیر افتاد و جان داد؛ رسم جهان پیر چنین است گاهی روزگار بر کامت نیست و گاهی تو کامیار جهانی.
رستم که پهلوانیهای قارن را بدید سوی پدر رفت و به زال گفت: ای جهانپهلوان، به من بگوی در کجای سپاه تورانیان افراسیاب ایستاده است؟ چه بر تن دارد؟ نشانش چیست؟ تا من بهسوی او تازم و بند کمرگاهش را بگیرم و سوی شما آورم! زال به وی گفت: ای پهلوان پسر، افراسیاب آن است که خفتان سیاه و بیرق سیاه دارد، تو از یورش به وی خود را باز دار که افراسیاب اژدهایی دلیر و جنگجوست. رستم بگفت ای پدر تو روان خود را برای من غمین نکن که یزدان یار من است و دل نترسم و بازوانم و شمشیرم قلعهٔ منند!
رستم بهسرعت رخش را براند به سویی که افراسیاب ایستاده بود، افراسیاب چون رستم را بدید پرسید این دیوبچه کیست؟! گفتند پور زال زر است، جوان است و جویای نام. افراسیاب تیغ کشیده به پیشواز رستم درآمد، رستم رخش را تندتر بهسوی اسفندیار راند و گرز را برکشید؛ چون محافظان افراسیاب را به گرز زد گرز را بنهاد و دست بر کمربند افراسیاب انداخت و آن نهنگ را از روی زین اسب بلند کرد، خواست تا شاهزادهٔ توران را بروی شانهاش اندازد و بر کیقباد برد تا شاه ایران داد و عدل را بر وی اجرا کند که از بخت بد کمربند افراسیاب دریده شد و شاه ترکان بر زمین افتاد و تمام لشکر توران به گردش درآمدند و وی را از چنگ رستم رهانیدند؛ رستم افسوس خورد که ایکاش بجای کمربندش، کمرش را گرفته بودم! مژده بر کیقباد بردند که پادشاها رستم قلب سپاه ترکان را بدرید و اسفندیار را بر خاک کوفت و درفش تورانیان بر زمین افتاد! کیقباد چون این شنید دستور تاختن داد و لشکر ترکانِ دردمند شکست خورد و گریزان سوی دامغان و از آنجا به آنسوی جیحون که مرز ایران و توران بود خود را رساندند درحالیکه نه درفشی و نه سلاحی داشتند و نه فر و شکوهی.
شکسته سلیح و گسسته کمر| نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
جلد اول از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۱ تا تا داستان ۶۰ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۱۷۶ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۱۴۰ هزار تومان)
● کتاب آفرینش رستم
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻 09370770303
🚩 برای خرید اینترنتی
🔻