دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۵ دقیقه·۲۰ ساعت پیش

داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۴۸)

چو از آفرین گشت پرداخته | بیاورد گلرنگ را ساخته

چون رستم از ستایش کردگار فارغ شد بر پشت رخش نشت و راهی شد؛ این بار مسیر رستم را به‌سوی جایگاه جادوگران می‌برد.

رستم و رخش شتابان حرکت می‌کردند، خورشید آرام‌آرام به میان آسمان درآمد که ناگهان پیش‌روی رستم بیشه‌ای نمایان شد پر درخت و سبز که رودی از برش گذر می‌کرد و در کنار آب روان سفره‌ای دید که قوچی بریان شده و نان و نمکدان در کنارش بود. این سفره از آن پیرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر بود، چون آواز رستم در دشت پیچید او ناپدید شد. رستم از اسب فرود آمد و شگفت‌زده گردید! کنار سفره نشست که چشمش به جامی طلایی لبالب از می و کنار جام می به ساز تنبور افتاد! تهمتن دست برد و تنبور را گرفت و شروع به نواختن نمود و زیر لب سرودی زمزمه کرد:

که آواره و بد نشان رستم است |که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان او |بیابان و کوهست بُستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست |کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار | نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است | و گر با پلنگان به جنگ اندر است

پیرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر آوازهای سوزناک رستم و صدای ساز تنبور را شنید، پس خود را بسان زنی جوان و زیبا چون بهار بیاراست و آرام‌آرام به بر رستم آمد و کنارش بنشست؛ رستم چون زن زیبا بدید رو به یزدان پاک کرد و گفت: نیایش و آفرین‌ها بر تو باد ای دادگر که در دشت مازندران من به مهر تو سفره‌ای رنگین یافتم که می و جام دارد و می‌گساری جوان و زیباروی! رستم خبر نداشت که او جادوگر ریمن است و زیر آن آرایش‌ها اهرمنی زشت صورت نهفته. زن در کاسه‌ای مسی شراب ریخت و در دست رستم داد و یل سیستان پیش از نوشیدن نام پاک خداوندگار را بر لب برد، چون زن نام ایزد مهر را شنید حال و صورتش دگرگون شد و چهره‌اش سیاه گردید! تهمتن چون صورت زن را بدید جام را بر زمین انداخت و کمندش را کشید و وی را به بند کرد و فریاد بر سرش کشید: که تو کیستی و چیستی؟! خودت را آن‌گونه که هستی نشان بده! ناگهان آن صورت سیاه مبدل شد به گنده پیرزنی زشت و جادوگر! رستم دست به خنجر برد و به پهلویش ضربتی زد و وی را بکشت.

رستم بر اسبش نشست و در راه افتاد؛ راه به سرایی رسید که تمامش تاریکی بود! تو گفتی خورشید و ماه و ستارگان در بند بودند، رستم در آن تاریکی عنان مسیر را به رخش مهربان سپرد؛ زیرا به چشم پهلوان نه کوهی معلوم بود و نه رودی؛ وقتی وادی تاریکی تمام شد به سرزمین پر نوری رسیدند، تاچشم رستم کار می‌کرد زمین سرسبز بود و علفزار، بی‌شمار رودهایی سرشار از آب روان؛ هوا چنان مرطوب بود که تمام بدنش غرق در عرق شد پس ایستاد تا بیاساید و قدری بخوابد، لگام از سر رخش برداشت تا آسوده در آن کشتزار بچرد و خود چون شیر نری روی علفزار خوابید؛ مردی دشتبان در آنجا بود وقتی اسب را در حال چرا دید به زیر لب ناسزاگویان به‌سوی رستم و رخش آمد و با چوب‌دست خود ضربه‌ای به‌پای رستم که خواب بود زد! پهلوان از خواب جست، مرد دشتبان با ترش‌رویی به رستم گفت: ای اهریمن! چرا اسبت را رها کردی تا به کشتزارهای جو و گندم دیگران درآید؟! رستم از سخنان و رفتار دشتبان رنجیده‌خاطر شد، برخاست و بی‌آنکه چیزی بگوید دو گوش مرد را بگرفت و فشار داد! هر دو گوش از بن درآمدند، پهلوان گوش‌های کنده شده را در کف دست دشتبان گذاشت و مرد شگفت‌زده اشک می‌ریخت! در آن سرزمین مردی اولاد نام پهلوان بود؛ مرد دشتبان گوش‌هایش در دست به‌سرعت پیش اولاد رفت و به پهلوانشان گفت: در دشت‌هایت مردی بسان دیو سیاه خفته است و بر تن چرمی نهی از پلنگ دارد؛ دیدم اسبش در کشتزارها درآمده رفتم تا اسبش را برانم، چون اهرمن برخاست و هیچ سخنی نگفت و دو گوشم را گرفت و کشید و از بن کند و در دستانم نهاد و دوباره خوابید! اولاد چون این سخنان شنید با خشم از جای برخاست و با دیگر مردانش به‌سوی دشت شدند تا ببینند این گستاخ کیست که در سرزمین اولاد با مردمش چنین می‌کند! اولاد و مردانش رستم را در میان علفزار دیدند و سوی او رفتند، رستم؛ چون ایشان را بدید پشت رخش نشست و شمشیر از میان برکشید!

اولاد به رستم گفت: نام تو چیست؟! از کدام سرزمینی؟! شاه و پناهت کیست؟! نباید به این سرزمین می‌آمدی! مگر نمی‌دانی اینجا گذرگاه نره دیوان پرخاش‌جوی است؟!

رستم به اولاد گفت: نام من ابر است! ابری باقدرت نره شیر! اگر نام من به گوش تو بخورد روانت از بدنت در می‌آید! به گوشت نام بزرگ‌ترین پهلوان جهان نرسیده است؟! کسی که تو را زائیده است کفن‌دوز بوده است! از امروز باید به سوگت بنشیند! سخن که بدین جا رسید رستم شمشیر را گرداند و بر سپاه اولاد تاخت بسان شیری که به گلهٔ گوسفندان یورش برد، با هر زخم شمشیر چهار تن کشته می‌شد در لَختی پُشته‌ای از کُشته‌ها بجا ماند و مابقی سواران اولاد گریختند؛ رستم از بالای رخش کمندش را به‌سوی اولاد مرزبان انداخت و پهلوان را در بند کرد؛ پس پهلوان از اسب فرود آمد و دودست اولاد را ببست و رو به وی کرد و گفت: اگر به من راست بگویی و جای دیو سپید و پولاد غندی را به من نشان دهی و بگویی کاووس شاه و ایرانیان کجا دربند هستند و در کار کاستی نکنی، من تخت و تاج شاه مازندران را چون ستاندم به تو خواهم داد و تو پادشاه این دیار خواهی شد! اولاد گفت: ای پهلوان خشم از دلت بیرون کن و چشم‌هایت را به مهر بازکن.

بدو گفت اولاد دل را ز خشم|بپرداز و بگشای یکباره چشم

▪️کتاب آفرینش رستم منتشر شد

جلد اول از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۱ تا تا داستان ۶۰ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث‌ اهل‌قلم در ۱۷۶ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۱۴۰ هزار تومان)

● کتاب آفرینش رستم

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻 09370770303

🚩 برای خرید اینترنتی

🔻

https://miraspub.ir/product/%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%D8%B4-%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%DB%8C/


شاهنامهفردوسی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید