دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ روز پیش

داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۴۹)

تن من مپرداز خیره ز جان | بیابی ز من هرچ خواهی همان

[اولاد به رستم گفت]: اگر جان مرا نگیری و بر قولی که دادی بمانی به تو هم‌نشان خانهٔ دیو سپید را خواهم داد و هم مسیر آنجا که کاووس شاه و ایرانیان در بندند، ای پهلوان! از اینجا تا جایی که کاووس در اسارت است صد فرسنگ راه است، از آنجا نیز تا جایگاه دیو سپید صد فرسنگ دیگر که راهش بسیار دشوار و سخت است؛ میان این دو صد فرسنگ چاهی است شگرف! که در میان دو کوه قرار دارد و گودی‌اش را هیچ‌کس تا کنون نتوانسته حساب کند؛ دوازده هزار دیو جنگی هر شب به بر آن چاه پاسبانی می‌دهند و فرماندهٔ آن نره دیوان پولاد غندیِ دیو است و دستیارانش دو دیو به نام‌های بید و سنجه‌اند. پولاد غندیِ دیو به بزرگی یک کوه است؛ هرچند تو پهلوانی، چرا باید با دیو گلاویز شوی و جان خود به خطر اندازی؟! اگر از پولاد غندی گذشتی به دشتی پر از سنگلاخ خواهی رسید که حتی آهوان نیز توان گذر از آن را ندارد، اگر آن دشت را هم پشت سر نهی به رودی بزرگ خواهی رسید که پهنایش دو فرسنگ است که هزاران دیو محافظ آن‌اند و سرکردهٔ دیوانِ رود، کنارنگ دیو است، از ایشان نیز اگر گذری به شهر بزگوش در می‌آیی و از بزگوش تا اقامتگاه شاه مازندران در شهر نرم‌پای سیصد فرسنگ راه است؛ در شهر شاه مازندران هزار و دویست فیل جنگی آمادهٔ زرم‌اند با سربازانی هوشیار؛ ای پهلوان به‌تنهایی هر چند از آهن هم بدنت باشد با سوهان آهِرمنی می‌سایندت و تو فرجام نمی‌یابی! رستم به سخنان اولاد خندید و گفت: اگر با منی تو راه را نشان بده، خواهی دید از این پهلوان تنها چه بر سر آنها خواهد آمد؛ با نیرویی که بخشش خداوندگار است در من، به ایشان چنان بتازم که جای لگام اسب را با رکاب زین اشتباه گیرند؛ پس راه بیفت و جایی که کاووس شاه در بند است را نشانم بده.

رستم به همراه اولاد یک شب و یک روز بدون استراحت راه را نوردیدند تا به‌پای کوه اسپروز رسیدند؛ این همان کوهی بود که آخرین بار کاووس شاه لشکر بدان‌جا آورد و دیوان جادویش کردند و اسیر ایشان شد؛ شب از نیمه گذشت، رستم دید در شهر آتش افروخته و هر کس شمعی روشن نموده! از اولاد پرسید: آنجا کجاست؟! اولاد گفت: آنجا در شهر مازندران است که جایگاه ارژنگ دیو است و این صداها نعره و خروش از آن دیو است؛ رستم بخوابید تا طلوع خورشید، پس اولاد را به درختی سخت بست و گرز پدربزرگش سام را برداشت و بر پشت رخش نشت و به‌سوی در مازندران شتافت، چون به شهر درآمد نعره‌ای بلند کشید که کوه‌های آنجا بلرزید، ارژنگ دیو از صدای نعره از خیمه‌اش بیرون‌شد! تهمتن چون ارژنگ دیو را بدید رخش را چون آتش به سویش تازاند؛ همان که به ارژنگ دیو رسید دست بر مو و گوش دیو برد و به قدرت ایزدی سر دیو را کشید و از تن جدا کرد! سر کنده شده و آغشته‌به‌خون را به‌سوی سپاهیان دیو انداخت! نره دیوان چون گرز و زوربازوی رستم را بدیدند دلشان از ترس تهی شد و پای به فرار گذاشتند و رستم از پشتشان شمشیر کشیده تاخت و چندی از ایشان بکشت؛ چون کارشان را رسید پیروزمندانه سوی اولاد بازآمد و بند از او بگشاد و راه شهری را که کاووس شاه در آن بند بود را پرسید. اولاد مسیر را نشان داد و رستم بر روی رخش و اولاد پیاده از پشتش رفتند، چون به آن شهر درآمدند، رخش شیهه‌ای بلند سرکشید، کاووس شاه در بند صدای خروش اسب رستم را شناخت و روی به اسیران ایرانی کرد و گفت: شادباشید که روزگار بد ما تمام شد! همان زمان رستم به‌پیش کاووس شاه درآمد و فریادهای شادمانی اسیران ایرانی برخاست. پادشاه رستم را در آغوش کشید و از حال پدرش زال پرسید؛ سپس به رستم فرمود: زودتر بر رخش بنشین و بر خانهٔ دیو بتاز، اگر خبر کشته‌شدن ارژنگ دیو و آمدن تو نزد من به او رسد با هزاران نره‌دیو به اینجا خواهد آمد و تمام رنج‌هایت بی‌ثمر شود؛ از اینجا که رفتی هفت‌کوه را گذر می‌کنی تا به یک غار هولناک می‌رسی، نره دیوان بسیار پاسبان آن غارند از ایشان که گذشتی به غار در می‌آیی همان جا خانهٔ دیو سپید است؛ اگر توانستی او را بکش که نفرینش بر سپاهیان باطل شود و چشم‌هایشان بینا گردد و از خون او برای من بیاور که پزشکی هوشیار گفت راه بینایی من در آن است که سه قطره از خون دیو در چشمانم بچکانند تا خون تیرگی و نابینایی چشمم را که از جادوی دیو است بشورد. رستم روی به کاووس شاه و ایرانیان اسیر کرد و گفت: من به رزم دیو سپید می‌روم، شما نیک می‌دانید دژخیمی است بزرگ و قدرتمند و لشکریان بسیار دارد؛ اگر پشتم به خاک مالید و شکستم داد نمی‌دانم تا کی شما اسیر و خوار خواهید ماند؛ اما خداوندگار خورشید مرا یاریگر باشد و پیروز شوم همگان آزاد می‌شوید و به شکوه و شوکت پیشین باز می‌گردید. پس رستم به روی رخش نشست و با اولاد به راه افتادند و هفت‌کوه را گذر کردند و به نزدیکی غاری ترسناک رسیدند که گرداگردش نره دیوان پاسبان بودند. رستم روی به اولاد کرد و گفت: تا اکنون هرچه از تو پرسیدم راست گفتی؛ رازی از دیو سپید می‌دانی که در نبرد با او به کارم آید؟!

اولاد گفت: بگذار تا آفتاب بالا بیاید تا دیو سپید به خواب رود! این دیوان پاسبان را می‌بینی؟ قدری صبر کن تا هوا گرم‌تر شود آنگاه تو می‌توانی به ایشان پیروز گردی؛ رستم صبر کرد تا آفتاب میان آسمان رسید، پس دست‌وپای اولاد را بست و بر پشت رخش نشست و شمشیر جنگیش را از نیام کشید و غرشی نمود و نام خویش را فریاد زد که من رستمم...

برآهیخت جنگی نهنگ از نیام | بغرید چون رعد و برگفت نام

▪️کتاب آفرینش رستم منتشر شد

جلد اول از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۱ تا تا داستان ۶۰ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث‌ اهل‌قلم در ۱۷۶ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۱۴۰ هزار تومان)

● کتاب آفرینش رستم

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻 09370770303

🚩 برای خرید اینترنتی

🔻

https://miraspub.ir/product/%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%D8%B4-%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%DB%8C/
شاهنامهفردوسی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید