منوچهر شاه دستور داد تا موبدان و منجمان بیایند و ببینند بخت و اختر زال چگونه است! اخترشناسان، اختر زال را نگریستند و به شاه بشارتها و مژدهها دادند که ای خسروی بزرگ تو شادمان زندگی کن که زال پهلوانی است نامدار و سرافراز خواهد بود و هوشیار، شاه که این بشنید شادمان شد و دستور داد تا لباسی و خلعتی برای زال آوردند که همگان آفرین به شاه گفتند، پس اسبی تازی به او بخشید و شمشیری هندی و زر و یاقوت و دینار به او بیکران داد و میانبند زرین و عود و زعفران و غلامان و کنیزان به او بخشید او را از مال دنیا بینیاز ساخت سپس امر کرد تا عهدی بیاورند و در آن عهد به زال پهلوان بخشید همه کابل و زابل و هند را تا رود چین را. سام پهلوان که این شاه بخشیها و کرامات از منوچهر بدید روبه شاه نمود و گفت که تا اکنون چون تو شاهی بر تخت ننشسته و بعد از تو کم شاهی چنین خواهد بود، پس تا تو شاهی جهان در رامش و شادی خواهد بود؛ سپس سام و زال از پیشگاه شاه مرخص شدند تا به فرمان شاه زال بهسوی زابلستان رود، در سفر زال به سیستان، سام پهلوان هم با او همراه شد. از هر شهری که زال و سام و سپاهشان میگذشتند همه مردمان برای دیدارشان به استقبال میآمدند تا ایشان به نزدیکی سیستان رسیدند و سیستانیان از این داستان باخبر شدند. پس سیستان را چون بهشت آراستند و پیر و جوان شادمان گشتند و هرچه بزرگ در سیستان بود به استقبال سام و زال رفتند و بر زال فرخنده بادها و آفرینها دادند تا زال به کاخ شاهی درآمد؛ دانشمندان و مردان بزرگ آن دیار جمع شدند و سام پهلوان به سخن پرداخت که: منوچهر که شاهی است دادگر، مرا امر نموده تا سپاه به گرگان و مازندران بکشم و من با سپاهی بزرگ به آنسوی روانم؛ پس به نزد شما فرزند من که چون جان شیرین است به امانت بماند که چاره نیست؛ چون فرمان شاه چنین است که او حاکم شما باشد و من سپهسالار سپاه ایران. من در جوانی بیدانشی و ناسپاسی کردم و یزدان پاک مرا پسری داد و من او را نگاه نداشتم و پرتافتمش اما به خواست خدا سیمرغ او را بگرفت و ارجمند نگاهش داشت؛ روزگاری بر من گذشت و من از کار خطا به درگاه یزدان پوزش خواستم و پوزشم پذیرفته شد و فرزندم را باز به من باز گرداند؛ شما بدانید این فرزند یادگار من است نزد شما پس شما او را گرامی بدارید و پند و اندرزش بدهید تا او بزرگتر و بلند جایگاهتر گردد. سپس سام با دلی خونین و چشمی اشکبار سوی فرزند کرد و گفت: به عدل و داد حکومت کن تا آسایش همراهت گردد و به یاد داشته باش که زابل ملک توست و تمامش سربهسر به زیر فرمان تو باید گردد؛ اما فراموش نکن که باید ملکت را هرچه آبادتر از پیش گردد تا دل دوستداران شادمانتر از هر وقت به تو شود، فرزند به پدر پهلوان به هنگام جداشدن نگریست و با دلی خونآلود و چشمی اشکبار گفت: یکبار در کودکی من از تو جدا شدم و بازهم که از در آشتی درآمدیم باز نوبت جدایی شد! من به چشم پدر در کودکی گناهکار شدم که سزایش را جدایی دانستی و اکنون باز جدایی؛ من همانم که گر از عدل و داد بنالم سزاست در ایام کودکی بهجای مهر پدر به زیر چنگ مرغ پروردم و خاک آشیانهٔ من بود و بهجای شیر خون خوردم، اکنون باز از پدر دور ماندم؛ گویا خواست روزگار در پروراندن من با دوری شما عجین گشته! سام رو به فرزند گرانمایه کرد و گفت: هرچه در دلداری بگو که هرچه بگویی حق است اما بدان تقدیر بر تو چنین کرده، اکنون که میروم نزد خود مردمان دانشمند را نگاهدار و از آنها بیاموز هرچه دانش و هنر است، چرا که از آموختن هر دانش و هنر به تو شادی و آرامش میرسد و هیچگاه از بزرگی و بخشش به زیر دستانت کوتاهی نکن و هرچه دانش است بیاموز و داد و عدل را فراموش نکن؛ چون سخنان سام پهلوان بدین جا رسید از جای برخاست و از سرسرای زال بیرون آمد پس کوسها[1] و طبلها زدند و سام سمت سپاهیان رفت که عازم جنگ گردد و پسر را تنها گذارد، زال به حرمت پدر با او دو منزل همراه شد در منزل دوم سام پهلوان ایستاد و هرچه دانشمند و موبد بود از گوشهگوشهٔ کشور فراخواند و زال را به آنها سپرد تا به وی علم و هنر بیاموزند؛ سپس در آن منزل فرزند را سخت در آغوش کشید و با او وداع کرد و به زال دستور داد تا باز گردد و با دلی شاد بهسوی تختگاهش به رامش شاهی کند. سام پهلوان سوی گرگان و مازندران شد و زال پهلوان روبه سیستان و زابلستان.
زال را موبدان و دانشمندان و سواران و استادان بسیار بود و از آنها هنرها و دانشهای بسیار آموخت و اندوخت پس در علم به جایی رسید که برتر از او در جهان نبود، روزی بر آن شد تا با نزدیکان دربار خود از سیستان بهسوی هندوستان روند؛ در هر منزلگهی که میرسیدند طلب رامشگر[2] و آوازهخوان مینمودند و زال پهلوان حاکم آن جا را فرامیخواند به او سکهها و گنجها میبخشید.
[1] نقارهٔ بزرگ. طبل کلان. کوست.
[2] نوازنده و خواننده.