میان سپاه اندر آمد چو گرد | سران را سر از تن همی دور کرد
[رستم] چون طوفانی سهمگین به لشکر دیوان تاخت و با شمشیر بیدرنگ به هر دیوی که میرسید سرش را میزد؛ دیوان محافظ غار چون این بدیدند پا به فرار نهادند و راه غار باز شد. پهلوان به درون غار پا نهاد، غار بسان دوزخ تاریک بود! چنان تیره که چشم یل سیستان چیزی نمیدید؛ لختی ایستاد و چشمانش را بمالید و به هر سوی غار نظر کرد، درون تاریکی خفته دیوی دید به بزرگی کوه! رخسارش بسان شبه بود و چون شیر مو داشت؛ ناگهان دیو جنبید و خود را بهسوی رستم کشانید، تهمتن دید کوهی سیاه بهسوی او میخرامد، ترس در دل یل سیستان خانه کرد، ناگهان رستم خروشی سر داد و چون فیلی خشمگین شمشیر تیزش را به میان دیو کشید و به نیروی ایزدی یک پای دیو از تنش جدا شد، دیو پای بریده با رستم درآمیخت و هرچه زور در بازوی داشتند بر هم آوردند، در آن کارزار بزرگ رستم در دل گفت: اگر امروز جان بدر برم من تا جاودان جهان مرگ را نخواهم دید؛ دیو نیز در دلش گفت: اگر چنگ این اژدها برهم با پای بریدهام از مازندران خواهم گریخت، دیو تنها امیدش لختی رهاشدن از چنگ رستم بود تا مگر از غار بگریزد که ناگهان رستم بر لب نام پاک خداوندگار را آورد و نیرویش صدچندان شد و نرهدیو را از زمین برداشت و بالای سر برد و سخت بر زمین کوفت و در آنی خنجر از میان برکشید و در قلب دیو فروبرد و جگرش را درآورد. خون تمام غار را بگرفت، گویا لشکری را سربریده باشند. رستم از غار بیرون جست و بر بالای سر اولاد آمد و بندهایش را بگشاد و جگر دیو را در دست وی نهاد و گفت: بهسرعت بهسوی کاووس شاه میرویم. اولاد شگفتزده به رستم گفت: ای نره شیر! جهانی به زیر شمشیرت آوردی! از امروز بزرگترین افتخار من همین جای بندهای توست که بر تنم مانده! یاد داری روز اول که اسیرت شدم به من نوید شاهی مازندران دادی؟! شک ندارم شیر نری که صورتش بسان شاهان است بر سر پیمانش میماند! رستم به او گفت: ای اولاد، مازندران را کران تا کرانش را به تو خواهم داد اکنون تا تو پادشاه مازندران شوی یک کار دیگر مانده و آنهم اسیر کردن شاه کنونی است و انداختنش در چاه.
رستم به بَرِ کاووس شاه رسید و بَر شهنشاه گفت: ای شاه! بدخواهت را کشتم و جگرش را پاره کردم؛ کاووس شاه به رستم هزار آفرین داد و چنین گفت: مادری که چون تو فرزند زاید جز آفرین هیچچیز دیگر نباید بَرَش گفت؛ منِ پادشاه بختیارم که فیلی شیرافکن چون تو افسرم هست، پس ای پهلوان به چشمم از خونجگر آن دیو بچکان تا روی تو را دگربار ببینم. چون از آن خون بر چشم کاووس چکاندند چشمانش روشنایی گرفت، پس تختی از عاج فیل آوردند و کاووس بر رویش نشاندند و تاج شاهی بر سرش نهادند و گرداگردش رستم و دیگر پهلوانانش چون طوس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و گرگین و فرهاد حلقه زدند؛ هفت روز بزم شاهی گرفتند و روز هشتم شاه و پهلوانان و سپاهیانش بر پشت اسبهایشان نشستند و شمشیر کشیدند و به شهرهای مازندران تاختند و شهرها یکبهیک سوزاندند، پس از چندی کاووس شاه به لشکریان گفت که دیگر کشتار بس است؛ زیرا ایشان مکافات عمل خویش را بدادند، اکنون باید قاصدی نزد شاه مازندران بفرستم تا وی به اطاعت ایران درآید. پس کاووس شاه دبیر را فراخواند و نامهای چنین برای شاه مازندران نوشت:
آفرین بر یگانه دادگر که از مهر او هنر در گیتی پدیدار شد؛
او زمین و آسمان را آفرید و بر انسان خرد بخشید و در خُلق آدمی مهربانی و جنگجویی نهاد. هم آن خداوندی که خورشید و ماه را میگرداند و به ما [کاووس شاه] شهنشاهی بخشید.
ای شاه مازندران! اگر پادشاهی دادگر باشی و دین ایزدپرستی برگزینی از تمام جهان و جهانیان جز آفرین نخواهی شنید؛ اما اگر بدی پیشه کنی و به جنگ ایزد برخیزی از چرخ بلند سرزنش بر سرت خواهد بارید.
سزای پناهبردن به جادو و دیوان را تو دیدی، اگر انسان خردمندی باشی باید خردت آموزگارت گردد، اگر خواهانی در مازندران پادشاه بمانی باید چون زیر دستان به دیدار ما [کاووس شاه] بیایی و ازاینپس باجوخراج به ما بپردازی.
پس کاووس شاه فرهاد پهلوان را فراخواند و فرمود این نامه را ببر سوی شاه مازندران؛ فرهاد نامه را بگرفت و زمین بوسید بهسوی شهر نرمپای که جایگاه شاه مازندران بود تاخت.
چون خبر آمدن پیک کاووس شاه به شاه مازندران رسید تمام پهلوانان و دلیران سپاه خود را کنار تختش جمع نمود و به ایشان فرمود هرچه هنر دارید نشان دهید تا در دل پیک شاه ایران هراس افتد! سپس فرهاد را به حضورش پذیرفت؛ چون فرهاد درآمد شاه مازندران دستش را دراز کرد تا با وی دست دهد، چون پیک پهلوان دستش به دست او گذاشت، دست فرهاد را بهسختی فشرد تا دردش بگیرد؛ اما فرهاد هیچ به روی خود نیاورد، سپس از کاووس شاه و رنج راهش پرسید؛ فرهاد نامهٔ کاووس شاه را به دبیرِ شاه مازندران داد و از پیروزی رستم بر ارژنگ دیو و پولاد غندی و دیو سپید گفت! چون شاه مازندران از مرگ دیوان آگهی یافت دو چشمش پر از اشک شد و وقتی نامه کاووس شاه را خواند وجودش پر از خشم شد.
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند | دو دیده به خون دل اندر نشاند
جلد اول از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۱ تا تا داستان ۶۰ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۱۷۶ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۱۴۰ هزار تومان)
● کتاب آفرینش رستم
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻 09370770303
🚩 برای خرید اینترنتی
🔻