روزی در کاخ شاهی در یکی از جشنها حاضر بودم. جمعیت زیادی گرد هم آمده بودند. چون از نشستن روی زمین خسته شدم، برخاستم و بسوی درب کاخ رفتم. ناگهان زنِ زیبایی بسوی من دوید و چنان فریاد زد که مرا حیران نمود!
سپس نزد من آمد و بازویم را گرفت. از او پرسیدم که از چه میترسد؟! گفت که یکی از ملازمان شاه در حق من خیال بد داشت! در همین لحظه شاه عباس به طرف ما آمد. زیرا او عادت دارد که ناگهان تنها از مجلس بیرون میرود و امر میکند که کسی با وی همراه نشود.
شاه از آن زن پرسید که چرا فریاد کردی؟ زن گفت: یکی از نوکران شما به من دست درازی کرد درحالی که نوکر دیگری آنجا بود و صحنه را دید اما به داد من نرسید!
شاه پرسید آن دو کجا هستند؟ زن پاسخ داد که در بیرون از درب کاخ ایستادهاند. شاه دست زن را گرفت و بسوی در رفت. در همان حال آن دو مرد از در داخل شدند.
زن به شاه اشاره کرد و گفت این یکی به من دست درازی کرد و آن دیگری با او همراه بود. شاه عباس فریاد زد و جمعی از ملازمان و سرداران پیش دویدند. سپس از زن خواست تا بار دیگر تفصیل واقعه را بیان نماید.
شکایت زن که به پایان رسید و پاسخی از آن دو نفر شنیده نشد، شاه عباس فرمان داد دو انگشت مردی را که ایستاده و به داد زن نرسیده بود بریدند. او پس از مجازات پای شاه را بوسید و دوان دوان دور شد.
سپس شاه فرمان داد زبان، پلکهای چشم، لبها و بینی آن جوانی که به زن دست درازی کرده بود را بریدند. شاه و آن بانو و بسیاری دیگر از اطرافیان نظارهگر این صحنهها بودند. در حالیکه آن جوان از درد به خود میپیچید شاه فریاد میزد و دشنام میداد و میگفت:
حرامزاده نمک نشناس، خانهی مرا فاحشهخانه تصور نمودهای و میهمانان مرا فاحشه و مرا دیوث و قلتبان! احمقِ بیسروپا، حتی در دور افتادهترین ولایات قلمرو من هم کسی جرات دستدرازی به زنان را ندارد اما تو چنان جسور شدهای که در خانه من بانویی را مورد بیحرمتی قرار میدهی! تو را مجازات مینمایم تا دیگران بدانند که در کشور من نمیتوان به کسی دست درازی نمود!
سپس شاه عباس دستور داد پی "عصب" هر دو پای جوان گنهکار را بریدند. در همین هنگام پدر جوان پیش آمد و از شاه درخواست نمود که از تقصیرات پسرش بگذرد و اجازه دهد تا او را با خود ببرد.
شاه عباس گفت: بگذار همینجا از گرسنگی بمیرد. هرکس که به او نزدیک شود به همین مجازات دچار خواهد شد!
منبع
سفرنامه ژرژ منوارینگ