
چنین گفت کز چین یکی نامدار|بنوی بیامد بر شهریار
[هجیر فهمید اشارهٔ دست سهراب بهسوی سراپردهٔ رستم است اما ترسید نام رستم را به سهراب بگوید، پس گفت] او پهلوانی است که بهتازگی از چین به خدمت پادشاه ایران رسیده است؛ سهراب نامش را از هجیر پرسید! نامش را نمیدانم؛ زیرا روزگاری که به درگاه شهریار ایران رسید من در دژ سپید بودم.
سهراب اندوهی سنگین در دلش نشست زیرا نشانی از پدرش رستم نیافت، هرچند مادرش نشانههای پدر را به او داده بود؛ اما وقتی رستم را از دور دید باورش نیامد چنان پهلوانی پدرش هست برای همین نام آن را از هجیر پرسید تا او بگوید رستم است؛ اما سرنوشت گونهای دیگر قرار بود رقم بخورد و خواست خداوندگار همان گونه میشود که او میخواهد. پس سهراب دوباره دست گرداند و اشاره به گوشههای سپاه ایران نمود و به هجیر گفت: او کیست که اطرافش سواران بسیار هستند و پیلان آماده در برش ایستاده و در کنار سراپردهاش نالههای شیپورهای جنگی گوش فلک را کر کرده، همان که بر روی درفشش گرگی کشیده شده؟!
هجیر پاسخ داد او فرزند گیو پهلوان و بزرگترین جنگجوی گودرزیان است.
سهراب دستش را بهسوی چپ سپاه ایران برد و از هجیر پرسید آنسوی لشکرگاه ایران یک سراپردهٔ سپید میبینم که از پارچههای گرانبهای رومی است و پیشاپیش سراپردهاش سواران ایستادهاند و شمشیر دستان از هزار بیشاند، همان جا که سپرداران و نیزهداران بهمانند لشکری جمع شدهاند، همان سپهداری که به روی تختی از عاج فیل نشسته که چوبش از درخت ساج است، همان که از تختروانش پارچههای ابریشمی فروافتاده و بیکران غلام در برابرش ایستاده، او کیست؟!
هجیر پاسخ داد او فریبرز است که فرزند پادشاه ایران است.
سهراب باز دستش را در سپاه ایران چرخاند و به هجیر گفت آن سراپردهٔ سرخ و زرد و بنفش که چندین درفش بر سراپردهاش هست؛ اما درفشی که در پیشاپیشش است نقش پیکر گراز دارد و بالایش ماه زرین است، او کیست؟!
هجیر پاسخ داد: او گراز است که در جنگ مانند شیر میماند، بسیار هوشیار و از پسران گیوگان پهلوان است که هیچگاه از درد و سختی گلایه نکرده است.
مراد سهراب از این پرسشها آن بود که پدرش را بیابد؛ اما هجیر نشان رستم را نگفت. باری آدمی میاندیشد که اوست که رخدادهای جهان را میسازد؛ اما همهٔ رخدادها ازپیشساخته و مقرر شده و کسی که آنها را برساخته جهاندار بیهمتاست.
سهراب باز دلش آرام نشد و روی به هجیر کرد و دستش را سوی پردهسرای رستم برد، همان سراپردهٔ سبز و مرد بلندقامت که اسبی بزرگ داشت که کمندش را بر آن اسب تابداده بود، باز پرسید این مرد گفتی کیست؟!
هجیر باز سخن راست را نهان کرد و به سهراب گفت: شما به دنبال چه هستید ای پهلوان؟! من اسم آن مرد چینی را نمیدانم؛ سهراب به هجیر گفت این داد و عدل نیست! تو از همه گفتی؛ اما نام رستم را نیاوردی! مگر نگفتید او پهلوان جهان است؟! مگر جهانپهلوان در میان سپاهیان مخفی میگردد؟! مگر نگفتید که او بزرگ لشکر ایران است؟! مگر نگفتید نگهبان مرز ایرانزمین اوست؟! پس این رستم کجاست ای هجیر؟!
هجیر هراسان شد و گفت: شاید پهلوان شیرگیر به زابلستان رفته باشد! نوبهار است و هنگام بزم در گلستان! سهراب فریاد کشید که سخن بیهوده مگوی! شاه ایران و تمام یلان و پهلوانانش به جنگ آمدهاند آنوقت تو میگویی بزرگ پهلوان ایرانزمین به رامش و جشن میان گلستان رفته؟! اگر رستم چنین کند که پیر و جوان بر او میخندند! ای هجیر من امروز با تو پیمان کردم اگر در سپاه ایران جایگاه رستم جهانپهلوان را نشانم دهی در هر انجمن سرافرازت کنم و گنجهایی به تو دهم که در جهان کسی ندیده؛ اما اگر دروغ بگویی و رستم را نشانم ندهی دیگر سرت بالای تنت نخواهد بود.
هجیر روی به سهراب کرد و گفت: اگر شاه ایران به سویش دشمنی تازد که دیگر امیدش برای نگهداشتن مُهر و تاج شاهیاش از میانرود آن روز رستم جهانپهلوان را به میدان میآورد، هر کسی توان جنگیدن با او را ندارد، فراموش نکن ای سهراب که رستم به کارزار کسی میشتابد که سرش از آسمان بلندتر باشد، تن رستم زور صد زورمند را دارد و قامتش بلندتر از درخت است، اگر در روز رزم خشمش گیرد دیگر برایش فرقی ندارد با یک مرد میجنگد یا با پیل جنگی.
همآورد او بر زمین پیل نیست|چو گرد پی رخش او نیل نیست

جلد دوم از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)
● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻 09370770303
🚩 برای خرید اینترنتی
🔻