ویرگول
ورودثبت نام
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئیدکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

پارهٔ ۱۱ داستان رستم و سهراب از داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۷۲)

بدو گفت سهراب از آزادگان | سیه بخت گودرز کشوادگان

  سهراب که پاسخ‌های گستاخانهٔ هجیر را شنید روی به او کرد و گفت: چقدر بیچاره و سیاه‌بخت است گودرز کشوادگان که چون تو پسر بی‌هنر و بی‌دانش و بدون زوربازویی دارد! تو از جنگ چه می‌دانی و کجا مردان جنگی دیده‌ای؟! تو کجا نعره‌هایی که مردان جنگجوی در میدان‌های رزم بر پشت اسبانشان می‌کشند را شنیده‌ای که در مقابل من این‌چنین رستم را می‌ستایی؟! من اگر تیغ کشم مرگ بر هر کسی فرومی‌آید که پیشروی من است.

هجیر که خشم سهراب را دید با خود اندیشید اگر من نشان رستم را به این جوان زورمند و پهلوان دهم همان آغاز رزم به سراغ رستم خواهد شتافت و با این بر و یال و بازو رستم جهان‌پهلوان به دست او کشته خواهد شد، آن وقت چه کسی از ایران‌زمین پیدا می‌شود که تخت شاهی را نگاه دارد؛ بگذار مرا بکشد، مگر آن موبد دانا پندم نداد که مرگ با سربلندی به از زنده بودنی که اسباب شادکامی دشمن است؛ اگر من خطا کنم و نشان رستم را به این پهلوان تورانی دهم او اول رستم و بعد گودرز و سپس هفتاد فرزند گزیده و پهلوان ایران‌زمین را خواهد کشت، بگذار مرا بکشد تا ایران بماند که ایران نباشد تن من مباد!

پس دل‌قوی کرد و به سهراب گفت: چرا این‌قدر آشفته‌ای و همه پرسش‌هایت از من پیرامون رستم جهان‌پهلوان است؟! ای سهراب تو نباید به دنبال نبرد با او باشی! زیرا در آوردگاه چنان بر زمین می‌کوبدت که گرد از تنت برخیزد، فراموش نکن تو نمی‌توانی پیل‌تن ایران‌زمین را شکست دهی!

 سهراب که سخنان دُرُشت هجیر را شنید روی ترش کرد و از روی اسب یک پشت‌دست بر دهان هجیر زد و بر جایگاه خود بازگشت و لباس رزمش را پوشید و بر سرش کلاه‌خود چینی نهاد و نیزه‌اش را در دست گرفت و اسبش را به میدان نبرد تازاند درحالی‌که خونش از خشم در جوش بود.

 پهلوانان ایران چون او را در میان میدان دیدند در هیچ‌کدامشان جرئت پیدا نشد که به رزمش شتابند پس سهراب در میانهٔ میدان خروشید و روی به شهریار ایران فریاد سر داد: ای کاووس شاه! در دشت نبرد چگونه مردی هستی؟! تو که در جنگ با من نه تاب داری و نه جرئت پا در میدان نهادن چرا خودت را پادشاه نامیده‌ای؟! دیشب در بزمی که داشتم وقتی خبر کشته‌شدن ژند را برایم آوردند سوگند سخت خوردم که از ایرانیان یک نیزه‌دار را زنده نگزارم و تو را ای کاووس! زنده بر دار کشم؛ حالا اگر مرد جنگی در سپاهت داری به میدان نبرد با من بفرست.

باز صدای هیچ‌کدام از یلان و پهلوانان ایران در نیامد! سهراب که سکوت سپاهیان ایران‌زمین را بدید به‌سوی سراپردهٔ شاهنشاه ایران یورش برد و چندین پرده‌سرای را از زمین برکند بر سراپردهٔ شهریار ایران آسیب بزد و لشکر ایران چون گوران که از چنگال شیر می‌گریزند از دَم سهراب می‌گریختند. کاووس شاه ترس و اندوهی بزرگ بر دلش افتاد و بر چاکرانش فریاد کشید: کسی به‌سوی رستم رود و او را به‌پیش من بخواند که اینک جز رستم سواری ندارم که بتواند هم‌نبرد این پهلوان شود؛ طوس به‌سرعت به سراپردهٔ رستم درآمد و خبر یورش سهراب و پیام شاه ایران را به او رساند؛ رستم گفت: هر پادشاهی که مرا فراخواند یا به من گنج و پاداش داد یا به مراسم بزم خواندم، تنها این کاووس شاه بود که جز رنج رزم برای من چیز دیگر نداشت؛ پس دستور داد رخش را زین کنند.

هیاهوها از بیرون سراپرده به گوش رستم رسید، سرش را از خیمه بیرون آورد تا میدان جنگ را بنگرد که ناگهان گیو پهلوان را دید که سوار بر اسب از مقابلش بر اسب تازان گریخت، گرگین یل را دید هراسان رو به چاکران رستم که زین رخش را آماده می‌کردند فریاد می‌زد که دست بجنبانید، رهام پهلوان را دید که روی اسب آشفته بود و طوس لباسِ جنگی در دستش و هر پهلوان ایران‌سپاه تا به پهلوان دیگر می‌رسید فریاد می‌کشید که دست بجنبانید و زود باشید! آشوبی در سپاه ایران‌زمین بود! رستم در اندیشه فرورفت و با خود گفت: این بار خود اهریمن به ایران تاخته است! یا صبح رستاخیز گردیده! وگرنه یورش یک پهلوان چنین آشوبی بر سپاه ایران‌زمین نمی‌تواند به بار آورد! پس به‌سرعت جامهٔ جنگی خود که از پوست ببر بود را به تن کرد و کمربند کیانی را بر میان بست و فرماندگی سپاه را به برادرش زواره سپرد و روی رخش بنشست و از پشت سرش درفشش را ببردند و رستم با صورتی خشمگین پا به میدان نبرد نهاد.

 چشمش به سهراب افتاد با آن بازوان و کلاه و سینهٔ ستبرش که مانند سام پهلوان بود؛ روی به سهراب گفت: بیا به میانهٔ میدان تا با یکدیگر روبرو شویم. سهراب دو دستش را به هم مالید و سوی آوردگاهی که پیشاپیش سپاهیان ایران و توران بود درآمدند.

 سهراب در آوردگاه روی به رستم نمود و به تمسخر گفت: برای من جنگ و پیکار با تو دشوار نیست؛ اما تو اگر می‌خواهی یار دیگری از میان پهلوانان ایران کنار خود بیاور؛ زیرا این میدان جای تو نیست و گمان نمی‌برم تو توان ایستادن در برابر یک‌مشت مرا داشته باشی! هرچند بالابلندی و بازوان و کتف پهلوانی داری؛ اما افسوس که پیری بر تو ستم کرد ای پهلوان!

رستم روی به سهراب کرد و گفت: ای جوانمرد! هرچه سخن‌راندن گرم‌ونرم است؛ اما فراموش نکن زمین [میدان عمل] سرد و خشک است! تا امروز که پیر گشته‌ام بسیار میدان‌های نبرد دیده‌ام و چه سپاه‌هایی که پشتشان بر زمین زده‌ام و هیچ‌گاه شکست نخورده‌ام؛ اکنون با من بجنگ؛ اگر زنده ماندی دیگر از رویارویی با نهنگ هم مترس!

سهراب گفت: سخنی از تو می‌پرسم؛ اما راست پاسخم را بده؛ می‌اندیشم تو رستم هستی! از پشت سام نیرم.

رستم گفت: من رستم نیستم و از پشت سام سوار هم نیستم! او بزرگ پهلوان است و من کوچک‌تر از اویم؛ مگر نمی‌بینی نه تختی دارم و نه افسری.

آخرین امید سهراب هم ناامید شد و روز روشنش تیره شد.

از امید سهراب شد ناامید | برو تیره شد روی روز سپید

▪️کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

جلد دوم از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهل‌قلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)

● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻 09370770303

🚩 برای خرید اینترنتی

🔻

سهرابرستمایرانشاهنامهدکتر علی نیکویی
۱۵
۴
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید