
به آوردگه رفت نیزه بکفت | همی ماند از گفت مادر شگفت
سهراب نیزهاش را به شانهاش تکیه زد و در اندیشهٔ سخنان مادرش از نشانههای پدر بهسوی میدان رزم با تهمتن پا نهاد.
رستم و سهراب به درون میدان رزم درآمدند و جنگ اول را با نیزههای کوتاه خود آغاز نمودند؛ چنان نیزهها را بر هم کوفتند که چندی بعد تمام بندهای نیزه و دستگیرههایش پارهپاره شد. دو پهلوان نیزهها را کناری نهادند و هر دو دست بر شمشیرهای بران خود بردند، رستم بود که بر شمشیر پسر ضربه میزند و سهراب بود که بر شمشیر پدر ضربه میزد؛ از قدرت چکاچک، شمشیرهای دو یل خورد شد. دو پهلوان شمشیرها را بهسوی پرتافتند و عمودها[1] بر دست گرفتند و سوی هم اسب تاختند، چنان دو پهلوان زورمند بودند که عمودها خم شد و یلان و دو سپاه غمین و دُژم بر این دو نظاره میکردند. زره دو دوشان و برگستوان اسبانشان تکهتکه شده بود و تن هر دو غرق در عرق و روی و لبانشان پر از خار و خاک و زبانشان از تشنگی چاکچاک؛ قدری از هم دور شدند.
این جهان سرای شگفتی است، بهراستی ای گیتی تویی که میشکنی و تویی که درست میکنی! شگفتی از این بزرگتر که در دل این دو مرد مهری نجنبید؟! شاید چون خرد از ایشان دور شده بود مهر خود را نمود نداد! آه؛ اما چگونه آخر؟! حیوانات نیز فرزندشان را میشناسند! حال چه ماهی باشد در دریا و چه گور باشد در دشت! آدمی است که چون زیادهخواه است گاهی فرزندش را از دشمنش نمیتواند بشناسد.
رستم سوار بر اسب و چشم در چشم سهراب با خود میاندیشید که هیچگاه نهنگی را ندیده بود چنین جنگآور! چنان این جوان زورمند بود که جنگ با دیو سپید نیز به چشم رستم خوار شد، رستم شرمسار از پهلوانی خود گردیده بود که چگونه جوانی که عمری از او نگذشته و تا دیروز نامش در ردیف هیچ یل و پهلوانی نبوده او را که جهانپهلوان بود اسیر چنگ خودکرده!
چون دمی دو پهلوان آرمیدند کمانها را برداشتند و جنگ سواران و تیر افکندن به یکدیگر را سر کردند! تیرها بود که به زرهها و سپرها میخورد، چون دیدند تیراندازی سودی نکرد هر دو دژم شدند بهسوی یکدیگر تاختند و کمر هم را گرفتند؛ رستمی که اگر در روز جنگ دست به گرد سنگ میانداخت آن را از دل کوه میکند، کمربند سهراب را گرفت تا مگر از روی زین برکندش اما آنهمه زوربازوی رستم هیچ اثری بر سهراب نداشت! هر دو شیر از جنگ خسته شدند، سهراب ناگهان دست بر گرز گران خود برد و آن را برکشید و بر کتف رستم بزد، تهمتن از درد بر خود پیچید، سهراب بر رستم زخمخورده بلند خندید و فریاد زد: ای سوار! تو توان زخم دلیران را نداری! روز رزم رخش تو مانند خر است، آری هرچند پهلوانی و بلندبالا، اما پیری! اگر پیری کار پهلوانان جوان را بکند احمق است!
رستم خسته بود، ناگهان رخشش را تازاند بهسوی لشکر توران، چون پلنگی که به شکارگاه در میآید به میان لشکر توران زد و لشکریان توران ترسان گریختند؛ سهراب چون یورش رستم را به لشکر توران را بدید عنان اسبش را سوی سپاه ایران چرخاند و حملهای به ایرانسپاه برد، گرزش را برکشید و نامور ایرانی بود که بر زمین میافتاد؛ تهمتن دید که سهراب با سپاه ایران چه میکند، ترس بر جان رستم افتاد که مبادا شاه ایران در این یورش کشته شود! پس لشکر توران را رها کرد و سوی سپاه ایران تاخت، در میان لشکر ایران سهراب را دید که خون میریزد و سر میاندازد، غمی بزرگ در دل رستم نشست؛ به روی سهراب فریاد کشید بهمانند شیری ژیان! های ای ترک خونخوار، چرا مردان ایرانسپه را میکشی؟! کدام یک از ایشان با تو جنگ کرده که بر ایشان تاختی؟! بسان گرگی که بر رمه تاخته! چرا خون مردمان را میریزی؟!
سهراب روی به رستم کرد و گفت: مگر در توران سپاه کسی با تو جنگ آغازیده بود که اول تو به ایشان تاختی!
رستم روی به سهراب کرد و گفت: دیگر روشنی روز روبهاتمام است و شب نزدیک؛ جنگ ما امروز تمام شد، برو تا فردا خورشیدش بدمد و من و تو به یکدیگر رسیم تا ببینیم جهانآفرین چه خواهد خواست.
دو پهلوان بهسوی لشکریان خود رفتند و هوا تاریک شد و همگان از گردی و زوربازوی سهراب خیره ماندند؛ گویا آسمانیان او را برای جنگ سرشته بودند، لحظهای در میدان نبرد با جهانپهلوان خستگی بر او نیامد.
سهراب در تاریکی شب به سراپردهٔ خود درآمد و در نزدیکی خیمهاش هومان را دید و روی به او گفت: دیدی سپهبد چه روز پرآشوبی بود امروز؟! راستی وقتی آن سوار شیر چهره و دلیر ایرانی بهسوی شما شتافت با شما چه کرد؟!
هومان گفت: چون او تاخت کار دشوار شد و درافتادن با او کار هیچکدام از مردان ما نبود، ناگهان به خود آمدیم و دیدیم پهلوانی پرخاشجوی روی بهسوی لشکر ما کرده! چنان دهشتناک بر سپاه توران تاخت که گویی شیری مست بود!
سهراب گفت: اما او در آن یورشش به تورانیان کسی را نکشت! درحالیکه من در آنسوی بسیاری از ایرانیان را بکشتم! ای هومان اکنون خوانی بگسترانید تا من می بنوشم و غم دل بشویم!
کنون خوان همی باید آراستن | بباید به می غم ز دل کاستن
[1] نیزهٔ بلند

جلد دوم از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)
● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻 09370770303