
دگر باره اسپان ببستند سخت|به سر بر همی گشت بدخواه بخت
دو پهلوان بیخبر از بخت بدی که بر فراز سرشان در پرواز بود اسبان خود را دوباره بر سنگ بستند و به کشتیگرفتن روی نهادند؛ گویا این بار بخت و ستاره سهراب رو به خاموشی رفت، رستم که در اندیشه بود دست پیش انداخت و کمر آن پلنگ جنگی را بگرفت و ناگهان نیرویی به دستش بیاورد و سهراب لختی درنگ کرد و تهمتن چون شیر نر سهراب را بر زمین کوفت، چون میدانست آن پهلوانِ جوانِ زورمند زمانی زیاد در خاک رستم نمیماند؛ چون باد تیغ تیزش را از میان برکشید بر پهلوی سهراب فروکرد؛ سهراب از درد بر خود پیچید و آهی بلند کشید و روی به تهمتن گفت: این تیغ را خودم بر خودم زدم و جهان رازش را به دست تو بر من آشکار کرد! ای مرد، تو بیگناهی که جهان پیر من نوجوان را زود نامی و پهلوان کرد و زود هم بکشت، بنگر در کوی و برزن همسالانم به بازیکردن مشغولاند اما تن من امروز غرق خون است؛ در این رزمگه بودنم هم سبب آن شد که مادرم از پهلوانیهای پدرم گفت و در دلم مهر او افتاد، برای یافتنش سپاه ترکان را به ایران کشیدم. اما تو، همان دم که خنجرت را از خون من بشویی زمانه به خونت تشنه خواهد شد و هر موی تنت خنجری میگردد که بر جانت فرو خواهد رفت! اگر ماهی شوی در دریا یا سیاهی شوی و در دل شب جایگیری یا چون ستارگان از زمین به آسمان روی، پدرم انتقام خون مرا از تو خواهد گرفت! از میان این پهلوانان ایرانزمین کسی هم پیدا میشود که خبر به رستم جهانپهلوان برد که سهرابت را کشتند و بر خاک کشیدند! آن وقت پدرم، رستم تو را خواهد خواست.
رستم که این بشنید مات و مبهوت خیره گشت، دنیا به چشمش تیره شد! چون قدری به هوش آمد، روی به سهراب زخمخورده کرد و نالان فریاد کشید: چه نشانی از رستم داری که نامش کم شود از جهان!
سهراب گفت اگر رستم تویی که بدان با خیرهسری پسرت را بکشتی؛ هزار بار تو را رهنما شدم، تو مهر پدرانهات نجنبید؟! پیش از آنکه سپاه ترکان را برای یافتنت به ایران بکشانم مادرم با دو دیدهٔ اشکبار به پیشم آمد، مهرهای به بازویم بست و گفت این نشان پدرت هست، نگاهش دار تا جایی به کارت آید! اکنون به کارآمد که به کاری نیرزد! پیش از حرکت سپاه، مادرم برادرش را که پهلوانی بود با من همراه کرد که تو را به من نشان دهد که از بخت بد او هم کشته شد و با مرگ او روز روشن من هم تباه گردید؛ اکنون بندهای لباس مرا بگشا و تنم را عریان کن.
رستم چون لباس سهراب را درآورد بر بازویش مهرهای را دید که خود آن را به همسرش داده بود، رستم خروشید و نالید و فریاد زد: ای دلیرترین و بهترین پهلوان در هر انجمن که با دستان من کشته شدی؛ رستم موی خود کند و رویش را خراشید و صورتش پر خون گردید.
سهراب رو به پدر گفت: اکنون از این خود زدنها و خویشتن کشتنها چه سود؟! سرنوشت من چنین بود.
نبرد دو پهلوان به درازا کشید از سپاه ایرانزمین بیست مرد هوشیار به میدان رزم رستم و سهراب آمدند تا ببینند در آوردگاه کدام پهلوان پیروز گردیده؛ چون به میدان رسیدند دو اسب بیسوار در آوردگاه دیدند، زیرا رستم و سهراب در جایی آنسوی تر افتاده بودند؛ ایشان چون تهمتن را بر پشت رخش ندیدند گمان کردند بزرگ پهلوان ایران، رستم دستان به دست سهراب کشته شده؛ پس بهسرعت بهسوی سراپردهٔ شاه ایران تاختند و فریاد کشیدند که پادشاها تخت شاهیات از رستم تهی شد!
این خبر میان سپاه ایرانزمین پیچید و همگان از مرگ رستم ناله و خروش کردند، کاووس شاه دستور داد بر تمام بوقها و کوسها بدمند و طوس، سپهبد سپاه ایران به خدمت شهنشاه رسید؛ کاووس شاه به طوس گفت: شتربانی به میدان رزم روانه کن تا ببینیم سهراب چه میخواهد بکند که با مرگ رستم از امروز باید به حال ایران گریست و دیگر ماندن ما نیز در این رزمگاه خطاست.
سهراب که صداهای شیپورها و کوسها را از سپاه ایران شنید روی به پدرش رستم کرد و گفت: اکنون که روز روشن من به ضرب خنجر تو روبهپایان است، روزگار سپاه توران دگرگونه خواهد شد؛ اما تو باید کاری کنی که پادشاه ایران با لشکر توران جنگ ننماید؛ زیرا ایشان به امید من بهسوی مرز ایران سپاه کشیدند؛ آنها نباید پس از مرگ من رنجی بچشند؛ بگذارید سالم از این میدان بهسوی سرزمین خود بازگردند.
رستم بهسرعت به روی رخش جست و خروشان بهسوی سپاه ایرانزمین تاخت، از دور ایرانیان رستم را بدیدند که زنده به روی رخش بهسوی ایشان میآید، همه بر خاک افتادند و سپاس گوی یزدان شدند، چون رستم به نزدیکشان رسید و حال و رویش را بدیدند پرسیدندش این چه حال است و چه بر سر جهانپهلوانمان آماده؟!
رستم زبان بگشاد و آن بلا که خود بر سرخود آورده بود را بگفت؛ سپاه ایرانزمین به ماتم نشست و خروشی از غم برخاست. رستم روی به بزرگان سپاه ایران نمود و فریاد کشید: امروز من نه دل دارم نه تن! شما نیز جنگ با تورانیان را بس کنید که همین بدی که من کردم برای امروز بس است.
شما جنگ ترکان مجویید کس|همین بَد که من کردم امروز بَس

جلد دوم از داستانهای شاهنامه
همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهلقلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)
● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش
● اثر علی نیکویی
۰۰۰۰۰۰
🚩 پیامک و تلگرام:
🔻
09370770303