ویرگول
ورودثبت نام
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئیدکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

پارهٔ ۱۶ داستان رستم و سهراب از داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۷۷)

چو برگشت ازان جایگه پهلوان | بیامد بر پور خسته روان

 رستم پس از آنکه فرمان دنبال‌نکردن لشکر توران را به سپاه ایران داد به‌سرعت به بالین فرزند غرق در خونش بازگشت و در پیَش پهلوانان و بزرگان ایران‌زمین چون سپهبد طوس و پهلوان گودرز و پهلوان گستهم تاختند و بر بالین سهراب زخم‌خورده رسیدند و چون پور رستم را بدان حال دیدند ناله‌ها کردند و گفتند: ای رستم درمان این زخم که تو بر پهلوی فرزند زدی را تنها خداوند می‌تواند درمان کند!

 رستم از بزرگی اندوهی که بر دلش بود خنجر را کشید تا بر گلوی خود بکِشَد و سرِ خود را ببرد که یلان و پهلوانان ایران‌زمین بر دست و بازویش افتادند تا از این بلا نگاهش دارند؛ گودرز پهلوان بانگی بر سر رستم زد که ای پهلوان! اکنون چه فایده حتی اگر جهانی را به آتش بکشی یا صد گزند به خودرسانی؟! گیرم که جان خود را هم گرفتی! چه سود بر این فرزند غرقه در خونت خواهد رسید؟! اگر خواست خدا در زنده‌ماندن او باشد که هیچ، او می‌ماند و اگر هم این جوان از این جهان رفتنی باشد تو گیتی را ببین! چه کسی در این سرای جاوید مانده! همه پیش مرگ چون شکاریم او شکارچی! اینک چه سر زیر تاج باشد چه زیر کلاه‌خود.

رستم با چشمانی اشک‌بار روی به گودرز کرد و گفت: ای پهلوان روشن‌دل، به سراپردهٔ شاه ایران برو و به کاووس شاه بگو من چه بلایی با دست خود بر سرخود آوردم؛ به شهریار بگو آن‌همه کارهایی که برای تو کردم اگر در خاطرت هست برای آرامش روحم یک کار کن! از آن نوشدارویی که در گنج شاهان ایران است که افتادگان و بیماران را تیمار می‌کند، قدری در پیالهٔ شرابی ریز و به من بده؛ امید که فرزندم به دست تو بهتر گردد و من تا آخرین روز زندگی‌ام پیش تخت شاهی‌ات چاکری کنم.

 گودرز پهلوان چون باد بر اسب نشست و بر سراپردهٔ شاهنشاه ایران درآمد و آنچه رستم گفته بود را به شاه باز گفت؛ کاووس شاه قدری اندیشید و به گودرز گفت: اگر چنین پیل‌تنی زنده ماند و پشت رستم به او گرم شود کدام یل و پهلوانی دیگر می‌تواند جلودار آن دو باشد! اگر قدری میان من و رستم بد شود چه کسی توان سهراب را دارد تا باز داردش؟! مگر نشنیدی آن روز پیش از جنگ که قدری میان من و رستم تلخی شد تهمتن پیش آن‌همه مهان و افسران در کاخم بر من فریاد زد که کاووس کیست! طوس سپهبد که باشد؟! کجا رستم همواره پشتیبان شاهنشاهی من بوده؟!

گودرز چون سخنان کاووس شاه را شنید به‌سرعت نزد رستم بازگشت و روی به او گفت: ای پهلوان، خوی بد شهریار چون درختی است که همیشه بار می‌دهد! پس خودت شتابان به سراپرده‌اش رو و با سخنان نیک دلش را نرم کن.

رستم به خدمتکارانش دستور داد تا فرزند زخم‌خورده‌اش را از روی خاک بردارند و بر روی جامه‌ای نهند، چون این کار شد رستم به‌سوی سراپردهٔ شاه ایران شد، چندی پیش نرفته بود که مردی دوان‌دوان از پشت سر به رستم رسید و آوا داد: سهراب از این جهان به سرای جاودان رفت و اینک از تو دیگر طلب نوش‌دارو ندارد، به فکر تابوت برایش باش!

رستم به زمین نشست و آهی سرد کشید و چشمانش را ببست و با خود گفت: ای فرزند به جوانی نرسیده‌ام؛ ای سرافرازی که از پشت پهلوانان بودی، دیگر چون تو یلی را نه خورشید خواهد دید و نه ماه! دیگر هیچ لباس جنگی آن شرف را نخواهد داشت که بر تن چون تو پهلوانی برود، ای از پدر نتیجهٔ سام سوار و از مادر نشان‌دار خاندانی پرگهر؛ آه ای رستم! جز خاک سرد و تیره جایگاهی بیشتر بر تو سزاوار نیست! کدامین پدر چنین زشتی کرده که من کرده‌ام؟! از امروز هر کس بر من دشنام دهد سزاوار هستم! آخر کدام پدری در جهان فرزند دلیر و جوان و خردمند خود را کشته که من این کار کردم؟! به سیستان درآیم، پدرم زال زر چه نکوهش‌ها مرا کند و مادرم رودابه دیگر بر رخم نگاه نخواهد کرد؛ به ایشان چه بگویم و چه پوزش آورم تا دلشان بر من دوباره نرم گردد؟! افسران و پهلوانان بر من چه خواهند گفت؟! به مادرش چه بگویم که چرا پور دلبندش را بکشتم؟! نیایش شاه سمنگان، آن گرامی مرد به دخترش چه خواهد گفت؟! وای بر منی که از پشت سام نریمانم، همگان نفرینم کنند و مرا در شمار بی‌دینان آورند؛ من از کجا می‌دانستم که فرزندم در این سن‌وسال چنین ارجمند و پهلوان می‌گردد که سپاهی بزرگ را سپه‌سالار شود و به‌سوی من تازد تا روز مرا چنین شبی تیره کند؟!

 رستم به‌سوی پیکر بی‌جان سهراب آمد؛ دستور داد پارچهٔ ابریشم خسروانی بر رویش بکشند؛ تهمتن اندیشید که آرزو داشت شاهی شهری را برای فرزندش ببخشد و اکنون در تابوت تنگی جایش داده...

تابوت سهراب را ایرانیان برداشتند، رستم سوی سراپرده زیبا و هفت‌رنگش نگریست و پرده‌سرایش را دستور داد بسوزانند با هرچه تخت و جامه‌های خسروانی که در آن بود و با خود گفت: اینک اشک بریز ای پهلوان پیروز...

برآتش نهادند و برخاست غو | همی گفت زار ای جهاندار نو

▪️کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

جلد دوم از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهل‌قلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)

● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻
09370770303

رستمسهرابشاهنامهفردوسیدکتر علی نیکویی
۱۹
۶
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید