ویرگول
ورودثبت نام
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئیدکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

پارهٔ ۱۷ داستان رستم و سهراب از داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۷۸)

دریغ آن رخ و برز و بالای تو|دریغ آن همه مردی و رای تو

 دیگر پاهای رستم توان ایستادن نداشت، پهلوانِ جهان بر روی زمین زانو زد، اشک از چشمانش می‌بارید و خاک زمین را بر سرش می‌ریخت و جامه‌هایش را می‌درید؛ زیر لب ناله‌کنان می‌گفت: افسوس از آن صورت زیبا و قد و بالای بلند تو، دریغ و درد بر آن‌همه جوانمردی و اندیشناکی تو، آه از این اندوه جان‌گسل برای تو ای دورمانده از مادرت و درد دیده از پدرت...

 کسی تا آن روز تهمتن را این‌گونه زار ندیده بود، تمام یلان و پهلوانان ایران‌زمین کنار رستم بر خاک نشستند و هرکدامشان سخنی نرم راندند تا مگر دل رستم قدری آرام گیرد؛ اما دلی که در زنجیر دردِ جگر باشد مگر آرام می‌گیرد؟!

 آری رسم جهان گویی بر این قرار است، آن روزی که در اوج قدرت خوشبختی تاج بر سر نهاده‌ای و نشسته‌ای ناگهان بلایی را چون کمند جهان به‌سوی تو می‌اندازد و نوش و رامش را بر تو زهر و دشواری می‌کند، پس چرا باید بر این جهان دل بست؟!

شاه ایران به جایی که رستم و دیگر پهلوانان در کنار تابوت سهراب بر زمین افتاده بودند آمد، شهریار ایران روی به جهان‌پهلوان نمود گفت: از البرز کوه با آن ستبری‌اش تا برگ نی بدان نازکی‌اش ازآنجاکه همه مخلوقیم پس رفتنی هستیم، پس تو نیز چنین بی‌تاب نباش و از خاک برخیز؛ فراموش نکن این رفتن برای یکی زودتر و برای کسی دیرتر است، اما فرجام کار همگان از این سرای خواهیم رفت، تو نیز بر این خواست خدای دل را راضی کن و به یاد بیاور سخن خردمندان را که گفته‌اند: اگر آسمان را بر زمین آوری یا زمین را به آتش‌کشی هیچ مرده‌ای را نمی‌توانی زنده کنی؛ زیرا روانش به سرای جاوید رفته است. من نیز سهراب را در میدان جنگ از دور دیدم آن بازوان ستبر و اندام جنگی و زورش در گرز کشیدن را؛ اما سرنوشت فرزندت چنین بود که زمانه او را به‌زور بازو و لشکر بزرگ به‌سرعت توانا و شکوهمند ساخت که به دست تو کشته شود و تو نیز در این بازی سرنوشت گناهی نداشتی پس دیگر خود را چنین آزار مرسان؛ برخیز و روح خود را درمان کن و چارهٔ کار بیاب.

رستم به شاهنشاه ایران رو کرد و گفت: ای شهریار، دیگر فرزند من درگذشت؛ اما در این دشت نبرد هومان و بزرگان چین و توران و لشکرشان مانده‌اند، شما نیز کین ایشان بر دل نگیر و اجازه فرما ایشان به سرزمین خود بازگردند، برادرم زواره ایران سپاه را به نیروی یزدان و فرمان شاه از این دشت نبرد به‌سوی ایران خواهد برد.

کی‌کاووس شاه به رستم گفت: ای پهلوان نامدارم، پس از رزم با سهراب اندوهی بزرگ بر دل و جانت افتاد! هرچند تورانیان بر من ستم کردند و دود از ایران برآوردند؛ اما دل من از درد تو پراندوه‌تر است پس به حرمت سخن تو با ایشان در این میدان کاری نخواهم داشت. پس شاه و سپاه ایران از آن رزمگاه رفتند و رستم در آنجا بماند تا بردارش زواره بازگردد؛ چون سپیدهٔ فردا زد زواره بیامد و رستم و شمشیرزنانش همراه تابوت سهراب به‌سوی زابلستان شدند.

خبر رسیدن تهمتن به زابلستان به زالِ زر رسید و او به همراه زابلیان با آه و درد و ناله به پیشواز رستم رفتند؛ چون زال پهلوان تابوت سهراب را دید از اسب فروآمد، رستم پای پیاده با لباسی دریده دلی چاک‌چاک سوی پدرش زال رفت، تمام یلان سیستان میان‌بندهای خود را بگشادند و در کنار تابوت بر زمین بنشستند. زال گفت این دیگر چه‌کار شگرفی بود که سهراب در کودکی پهلوانی بزرگ گردد و گرز گران بر دست گیرد و بزرگِ یلان توران شود و با سپاهی به ایران تازد! دیگر هیچ مادری توان زائیدن چنین فرزندی را نخواهد داشت، چون سخنش بدین جا رسید رویش پر از اشک شد.

 

 رستم به کاخ خود درآمد و تابوت فرزند را پیشش آوردند و در تابوت را برایش باز کردند و کفن از صورت سهراب برداشتند، ناله و فغان در کاخ رستم بلند شد؛ همگان دیدند شیر نری در صندوق تنگی خفته، گویا سام سوار بود که از میدان جنگ خسته بازگشته بود و در خواب‌رفته بود.

رستم دستور داد پارچهٔ زردرنگی از دیبای گران‌قیمت آوردند و در آن سهراب را پیچند؛ تهمتن با خوداندیشید اگر برای فرزند گور دخمه‌ای از طلا بسازم و در آنجا وی را بمانم و در آن زر و یاقوت و مشک سیاه بگمارم فردا روز که من بمیرم به آن گور دخمه مردمان به طمع غارت حمله کنند و حرمت گور دخمهٔ فرزندم را از میان ببردند پس دستور داد از سم اسبان و گوران که نشان جنگجویان و پهلوانان بود گور دخمه‌ای برای سهراب ساختند و پور خود را بدان گور دخمه سپرد.

آری، این داستان به سرآمد اما مگر نشنیدی موبد بهرام مردانشاه[1] چه گفته است؟! که زندگان نباید دل به مردگان ببندند؛ پس شما نیز دل به سهراب مبندید.

این داستان داستانی کهن بود پر از اشک که نازک‌دلان با شنیدنش به رستم خشم خواهند گرفت؛ اینک که فرجام یافت این داستان اکنون داستان سیاوش را بشنوید.

برین داستان من سخن ساختم|به کار سیاووش پرداختم



[1] ترجمهٔ بیت 22 از بخش 21 داستان سهراب از شاهنامه فردوسی است که آمده:

 چنین گفت بهرام نیکوسخن / که با مردگان آشنایی مکن

 اما این بهرام نیکوسخن که فردوسی از او نقل‌قول نموده چه کسی است؟! احتمالاً بهرام بن مردانشاه موبد زرتشتی از شهر شاپور از فارس بود که در چندین منبع فارسی و عربی از او به‌عنوان مترجم خدای‌نامه از زبان پهلوی به عربی نام‌برده‌شده است.

▪️کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

جلد دوم از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهل‌قلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)

● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻
09370770303

شاهنامه فردوسیرستمسهرابفردوسیدکتر علی نیکویی
۱۷
۱
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید