ویرگول
ورودثبت نام
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئیدکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

پارهٔ ۹ داستان رستم و سهراب از داستانِ داستان‌ها؛ داستان‌های شاهنامه فردوسی (۷۰)

برفتند و دیدنْش افگنده خوار|برآسوده از بزم و از کارزار

خدمتکاران برفتند تا ژند را بیابند که با جنازهٔ او روبرو شدند، دوان‌دوان به‌سوی سهراب آمدند و گفتند دایی شما در نزدیکی دژ به روی زمین افتاده و جان به جهان‌آفرین تسلیم نموده! سهراب که این را شنید به‌سرعت از جای برخاست و به بالای پیکر ژند آمد؛ شگفت‌زده به پیکر بی‌جان ژند نگریست و تمام دلیران و گردنکشان لشکر توران را فراخواند و به ایشان گفت: امشب کسی حق خفتن ندارد! همگان نیزه‌ها در دست باید پاسداری دهند که گرگی در میان گلهٔ گوسپندان درآمده؛ سهراب پیشاپیش تورانیان فریاد زد که اگر جهان‌آفرین مرا یاری کند در میدان رزم انتقام ژند را از یکایک ایرانیان خواهم گرفت؛ پس سهراب بازآمد و بر روی تخت خودنشست و تمام خنیاگران و بزرگان را فراخواند و فرمود: هرچند ژند را از دست دادم؛ اما جانم از طرب سیر نشده است پس مجلس بزم را دوام دهید.

 رستم جهان‌پهلوان نیز از میان تورانیان بازگشت به‌سوی سپاه ایران؛ پاسدار شب در سپاه ایران گیو پهلوان بود، گیو در تاریکی شب مردی را دید که به‌سوی سپاه ایران می‌آید! گرز گران خود را کشید و سپر را بالای سر برد و فریادی بلند کشید، رستم دانست این آواز گیو پهلوان است، فریاد زد من رستمم و خنده‌اش آمد؛ گیو و سربازانش که آواز رستم را شنیده بودند به پیشوازش شتافتند و گیو روی به رستم گفت: ای پهلوان در این تیرگی شب، پای پیاده از کجا می‌آیی؟! رستم نیز برای گیو لب به سخن گشود و هرچه دیده بود را بازگفت، پس از آنجا سوی پرده‌سرای پادشاه رفت و هرچه دیده بود از تورانیان و سپاهشان را بازگفت؛ سخن به سهراب رسید، رستم از قد و قامت سهراب سخن راند و از بازوان و کتفش؛ به پادشاه گفت: تا به امروز در میان ترکان و تورانیان چنین پهلوانی ندیده و نشنیده بودم، من در این پهلوانِ جوان نیای خود سامِ سوار را دیدم! پس داستان کشته‌شدن ژنده رزم و مشتی که بر گردن او زد را بازگفت؛ چون اینها به شاه ایران گفت شهریار دستور داد تا نوازندگان به پرده‌سرایش درآیند و با رستم می‌ نوشید.

چون خورشید فردا روز در آسمان چهره نمود، سهراب لباس رزمش را بر تن کرد و بر اسبش نشست و شمشیر بر دستش گرفت و کلاه‌خود بر سر نهاد و کمندی شصت‌خم بر زین اسب انداخت و روی درهم‌کشیده بر فراز کوهی رفت که مُشرف به سپاه ایران بود، دستور داد هجیر، سپهبد اسیر ایران را به حضورش بیاورند؛ پس‌روی به هجیر کرد و گفت: اگر می‌خواهی از دست من رهایی یابی و سرافراز در هر انجمن گردانمت هرچه از تو می‌پرسم درست و راست پاسخ‌گوی؛ اگر راست‌گفتار باشی و هرچه از ایران سپاه می‌پرسمت درست پاسخ‌دهی به تو گنج‌های بزرگ خواهم داد و اگر دروغ بگویی در بند خواهم کردت و زندانت کنم.

 هجیر سپهبد به سهراب پهلوان گفت: هرچه شما بپرسید از سپاه ایران تا جایی که بدانم خواهم گفت، بدون کژی و دروغ. سهراب هجیر را کنار خود خواند و روی به سپاه ایران‌زمین کرد و گفت اکنون از تو خواهم پرسید از طوس و کاووس و گودرز، از بهرام و از رستم نامدار؛ پس هرکه را نشان دادم تو درست بر من بر شمارش.

 پس سهراب دست به‌سوی سپاه ایران برد و به هجیر گفت: آن سراپردهٔ هفت‌رنگ که درونش پلنگ‌ها را به زنجیر کرده‌اند و بر ورودی‌اش صد پیل جنگی بسته‌اند همان که درفشی بلند با نقش خورشید بر فرازش افراشته‌اند که بالایش ماهی است طلایی در غلافی بنفش‌رنگ؛ دقیقاً در میانه سپاه، آنجا جایگاه کیست؟! نام او چیست؟!

هجیر گفت آن سراپرده شاه ایران است که ورودیِ سرایش شیر و پیل می‌بندند.

سهراب دستش را سوی راست سپاه ایران برد و از هجیر پرسید: آن‌سوی؛ آنجا که سوران بسیار ایستاده‌اند، پیل‌های جنگی و بنهٔ سپاه انباشت گردیده، همان سراپردهٔ سیاه‌رنگ که گرداگردش سپاهیان ایستاده‌اند و در کنار سراپرده‌اش چادرهای بسیار دیگر، همان که درفشی بر فرازش افراشته که نشان پیل دارد و روبروی در سراپرده‌اش سوارانی با کفش‌هایی طلایی ایستاده‌اند، او کیست؟!

 هجیر پاسخ داد او طوس پهلوان، فرزند نوذر شاه است.

سهراب دستش را گرداند سوی دیگر را به هجیر نشان داد و پرسید: آن سراپردهٔ سرخ‌رنگ که سواران بسیار گرداگردش ایستاده‌اند و درفشی با نقش شیر طلایی بر فرازش افراشته و میانش گهری است؛ از آن کیست؟!

 هجیر پاسخ داد آنجا سرای پدر من، بزرگ آزادگان، جهانگیر گودرز پسر کشوادگان است.

سهراب باز دستش را سوی دیگر سپاه ایران کرد و گفت: آن سراپردهٔ سبز که پشتش لشکری مردانه ایستاده، همان که روبرویش تختی است که بر روی تخت پهلوانی با فر و شکوه نشسته، همان پهلوان که هیچ مردی در سپاه ایران به قد و بالای او نیست و نه حتی اسب دیگران نیز مانند اسبش ، همان که درفش اژدهاپیکر روبرویش برافراشته و نیزه‌اش نقش شیر زرین سر دارد؛ او کیست؟!

درفشی بدید اژدها پیکرست|بران نیزه بر شیر زرین سرست

▪️کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

جلد دوم از داستان‌های شاهنامه

همراهان گرامی از داستان ۶۲ تا داستان ۱۳۵ به ترتیب روایت در نسخه اصلی شاهنامه به همت انتشارات میراث اهل‌قلم در ۲۳۰ صفحه منتشر شد. (قیمت با تخفیف ویژه ۲۰۰ هزار تومان)

● کتاب داغ سهراب؛ سوگ سیاوش

● اثر علی نیکویی

۰۰۰۰۰۰

🚩 پیامک و تلگرام:

🔻 09370770303

🚩 برای خرید اینترنتی

🔻

https://miraspub.ir/product/%D8%AF%D8%A7%D8%BA-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%9B-%D8%B3%D9%88%DA%AF-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%88%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%87%D9%86/

 

رستمسهرابشاهنامهفردوسیدکتر علی نیکویی
۱۸
۰
دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید