خلفای عباسی برای تحکیم موقعیت خود و جلوگیری از اتحاد و شورش ایرانیان، غالبا بین مردم و حاکمان محلی تفرقه و جدایی میانداختند و بطور کلی از سیاست امویان و شخص معاویه که میگفت "فرق تسد" تفرقه بیانداز و حکومت کن، پیروی میکردند.
فی المثل معتز خلیفه عباسی در یک زمان یعقوب لیث و علی بن حسین را به حکمرانی کرمان منصوب نمود و امیدوار بود با این دسیسه و جنگ میان این دو از رشد جنبشهای استقلال طلبانه جلوگیری نماید.
اما یعقوب لیث نه تنها کرمان بلکه فارس را هم تسخیر و به حیطه قدرت خود افزود.
معتمد خلیفه بعدی عباسی و بزرگان عرب میدیدند که یعقوب لیث با سیاست عاقلانهای که در پیش گرفته قلوب مردم را تسخیر نموده و مردمان دل بدو بستند، زیرا که او عادل و دادگستر بود. و از طرفی مشاهده کردند که یعقوب علیرغم میل باطنی خلیفه، روز به روز به مرکز خلافت نزدیک میشود! و همین سبب وحشت معتمد خلیفه عباسی شده بود.
تنها اشتباه یعقوب اعتمادی بود که به برادر خلیفه "موفق" کرد و به او وعده داده بود اگر به بغداد برسد او را جانشین برادرش معتمد خواهد نمود. غافل از آنکه موفق برادر خود معتمد را از این قول آگاه نموده و هر دو برادر میکوشند تا یعقوب را با مکر و حیله و کمترین سلاح جنگی به سوی بغداد بِکِشند.
این دو برادر جهت اجرای نقشه خود نامهای تملقآمیز به یعقوب نوشتند و گفتند که ما جهان را به تو سپاریم که همه جهان متابع تو شدند و آنچه فرمان دهی آن کنیم و ما تنها به خطبه خواندن بسنده کنیم. اکنون ما و همه مسلمانان به فرمان توایم.
بالاخره مقرر شد در محلی بین خلیفه و یعقوب ملاقاتی روی دهد. در موعد مقرر، خلیفه بجای خود شخص دیگری را فرستاد. یعقوب به مکر آنان پی برد و سرانجام جنگ درگرفت.
در ابتدا سپاهیان یعقوب پیروز میدان بودند اما عمال خلیفه با گشودن بند دجله و سرازیر کردن آب به سوی سپاه یعقوب، هزاران نفر را کشته و یعقوب را وادار به عقبنشینی کردند.
وقتی از یعقوب علت عقبنشینی را پرسیدند او گفت: من هیچ نمیدانستم که میباید جنگ کنم و گمان داشتم که کار با سفیر و نامه برآید. به همین خاطر آرایش جنگی نداشتیم و آماده نبرد نبودیم.
یعقوب پس از این بیمار و زمینگیر شد. در همین زمان خلیفه به او نوشت که باید این جنگ برای تو تجربه شده باشد. به خراسان بازگرد و به سلطنت آن مملکت قناعت نمای.
یعقوب با اینکه در بستر بیماری بود پاسخ داد: من مردی رویگرزادهام و خوراکم نانِ جوین و ماهی و تره و پیاز بوده است. این پادشاهی را از سر دلیری و شیرمردی به دست آوردهام. نه از میراث پدر یافتهام و نه از تو دارم. داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم. اگر مُردم که خلیفه از آسیب من آسوده شده و اگر از بستر بیماری برخاستم، حکم میان من و خلیفه این شمشیر است. یا آنچه گفتم بجای آورم یا به سرِ نان جوین و ماهی و پیاز و تره بازگردم.
یعقوب هرگز نتوانست از بستر بیماری بلند شود. "هرگز مباد که کسی بر ایشان اعتماد کند" این آخرین جمله او در سال 257 خ بود. او را در جنوب دزفول به خاک سپردند. هم اکنون آرامگاه او در روستای اسلام آباد دزفول واقع شده است. ساختمان آرامگاه مربوط به دوره سلجوقی میباشد.
منبع
تاریخ سیستان، بازنویسی محمدتقی بهار