ماجرا از دو روز قبل از واقعه شروع شد، دقیقاً لحظهای که من روی صندلی نسبتاً بلند آشپزخانه، لقمه بربری را دست راستم گرفته بودم. همزمان با همین لحظه، مادرم بین صدای آب و کف و اسکاچها در دلش رخت میشست. رخت افکاری که چند روز پیشش، دکتر با یک حالت بیپرده و مستقیم در دل همهمان کاشته بود.
حالا تقریباً لقمه جایی بین هفت تا هشت میلیمتری دهانم بود. حسن طبق معمول همهی پنجشنبه ظهرها، بالش را دقیقاً جلوی تلویزیون، زیر آرنجهایش له میکرد و اصطلاحاً دمر روی گوشی افتاده بود. پدرم سمت دیگر صحنه، روی یکی از مبلهای ته پذیرایی، با همان زیرشلواری گشاد و کردیوارش، یک پایش را انداخته بود روی پای دیگر. کمرش طوری رو مبل قرار گرفته بود که شکم بتواند تکیهگاه دستهایش شود. با یک دست گوشی و با دست دیگر گوشهی سیبیلش را گرفته بود. هر از چند گاهی پیچش میداد و گهگاهی هم مابقی ریش و سیبیل اطراف لبش را صاف میکرد. من حاضرم شرط ببندم که سیبیل چرخاندن و ریش صاف کردن آن لحظه، از همان حرفهای چند روز پیش دکتر آب میخورد.
آخرین ذرهی بربری هم از مرز دهانم رد شد. گاز اول، گاز دوم، به گاز سوم نرسیده بودم که فکرش به سرم زد ،انگار به جز پنیر یک سوال احمقانه هم لای نان پیچیده بودم. یادم نیست هدفم چه بود؟ تغییر فضای آن لحظه، روحیه دادن غیر مستقیم، شیطنت بیهدف یا هر چیز دیگری. ولی از حق نگذریم همچین بیراه هم به مغزم نرسیده بود. اینکه در مملکت اسلامی چطور؟ اصلاً چطور ممکن است؟ مجله؟ فیلم؟ به زور؟ خود ارضایی شرعی؟
در واقع بنظرم شروع رسمی این ماجرا را میتوان همین لحظه در نظر گرفت. لقمه و آب دهان بعدش را قورت دادم. پرسیدم :« حالا چجوری قراره تست بگیرن؟» اینجا بود که عمیقترین جواب ممکن را از حسن گرفتم :«معلومه دیگه یه ظرف بهت میدن، میگن برو تو اتاق. تازه اگه نتونی، یه پیرمرده میاد با انگشت مستقیم غدهشو تحریک میکنه، راهشم از اون پشته» و همانطور که دمر خوابیده بود با شصت به ماتحتش اشاره کرد. نمیدانم تجربهی بزرگ شدن در یک خانوادهی نسبتاً مذهبی ایرانی را دارید یا نه ولی بحث راجع به این قضیه در این شرایط طوری بود که به همان جواب ترسناک و خندهدار و کوبنده بسنده کردم و دیگر چیزی نگفتم. مبحث پیرمرد هم گرچه مضحک بود ولی قبول کنید میتوانست در سایهی تمام بیمنطقیهای دنیا، حتی با کمترین احتمال در زمرهی ممکنات عالم قرار بگیرد.
قرار شد شنبه بنده به همراه پدر گرامی برویم آزمایشگاه برای تست باروری. که خب طبیعتاً همراهی پدر در این یک مورد از آن اشتباهات جبران ناپذیر بود من باب آبرو و شرافت از دست رفته و هر آنچه که نمیتوان گفت.
سادهاش را بخواهم بگویم روند اینطور پیش میرود که اول جامعهی پزشکی میسنجد ببیند اصلاً بچههای احتمالی آیندهتان ارزش حفظ و نگهداری دارند یا نه. اگر داشتند، این بار یک قسمت دیگر از این جامعه شما را وادار به همان عمل شنیع و ناپسند میکند و در آخر محصول نهایی هم در فریزرهایی مخصوص، برای سالیان و روز موعود حفظ میشود.
شنبه ساعت ۸ صبح، سر میرداماد: آزمایشگاه مسعود از آن آزمایشگاههای به ظاهر مجهزی است که یحتمل به باطن هم مجهز است و به قول خودشان در دقت جوابهایش شکی نیست. طبیعتاً با توجه به اهمیت موضوع و ادامه نسل ارزشمند اینجانب روی کره خاکی، تحقیق فردی و تقدیر الهی مرا کشانده بود اینجا روبروی پرستار آزمایشگاه. بعد از سه ساعت در نوبت ماندن و تسویه حساب و مابقی روند اداری، پرستار در چشمانم زل نزد و یک بطری دربسته را به من داد و گفت :«سرویس ته راهرو». یک بطری استوانهای، تقریبا اندازه یک استکان چای که رویش با برچسبی سفید، بزرگ اسم من را انگلیسی نوشته بودند. یحتمل انگلیسی نوشتن اسم هم دقت کار را بالا میبرد. کاری به خجالت و شرمِ شاید بیدلیل آن لحظه ندارم ولی آن چند ثانیه برای من کمی بیشتر از چند ثانیه گذشت، بطری را که دست گرفتم، بلافاصله تمام ارقام و اعدادی که در سن بلوغ سرچ کرده بودم را مرور کردم. تا آنموقع از زندگی هیچگاه به این حجم دو تا پنج میلیلیتری حتی یکبارم فکر نکرده بودم. مغزی که از استرس پر شده بود ناخودآگاه پرسید:« ببخشید خانم باید کلّشو پر کنم؟» و در یک حالت خشک و جدی شنیدم :«نه فقط یک بار». ولی این جواب مغز بدبخت من نبود، مغزی که هی میپرسید یعنی تا کجا؟ تا کجای بطری باید پر شود؟ هر قدم که از بین جمعیت تا دستشویی برمیداشتم، مساحت کف استوانه را در ارتفاع مجهولش ضرب میکردم و لعنت به تبدیل واحد سانتی متر و لیتر و این چرت و پرتها که یک حجم ساده هم نمیشد درآورد. شرایط اینطور بود که شما یکهو حس میکنید تمام عمرتان عقیم بودید و پیش نیاز لازم حجمی ماجرا را نداشتید. وگرنه چرا باید یک ظرف به این بزرگی بدهند برای چهار پنج میلیمتر ارتفاع. شاید مال همهی آدمها همینقدر زیاد است. خلاصه که از یک طرف پیشگویی حسن پله پله درست از آب درمیآمد و از طرف دیگر حجم این آب لعنتی درنمیآمد. گرچه بعداً که در آرامش فکری حساب کردم، فهمیدم بزرگی ظرف برای جلوگیری از کثیفکاریهای محتمل است نه از جهت ظرفیت حجمی.
درست یک قدم به در دستشویی مانده بود که معادلهی نهایی و شاید اصلی هم وارد ماجرا شد. صدای نسبتاً کلفتی گفت :«من همینجا منتظر میمونم تا بیای» انگار پاک یادم رفته بود که من تنها نبودم. معادلهی اصلی ماجرا انتظار یک پدر مذهبی ایرانی پشت در دستشویی بود.
آن اشارهی حسن به ماتحتش، مبحث حجم مورد نیاز و در آخر حاج محمدِ منتظر، ترکیبی طلایی بودند برای پر استرسترین تست باروری جهان. و دیگر خودتان وابستگی مستقیم استرس و زمان لازم برای این جور چیزها را میدانید. شاید طولانیترین تست باروری هم بتواند به نام من ثبت شود. البته اینکه دستشویی هم یک طبقه زیر زمین بود و گوشی ما بیاینترنت، قطعاً بیتاثیر نبوده است. بعد از چیزی حدود چهل و پنج دقیقه تلاش بیوقفه ولی پرثمر. بطری ارزشمند را در قفسهاش گذاشتم. در سرافکندهترین حالت ممکن، خیس عرق از در دستشویی که خارج شدم، پدرم با یک تعجبی که مطمئناً از انتظار چهل و پنج دقیقهایش نشأت میگرفت، پرسید :«خب چطور بود؟»
اینجا اگر محکم جواب نمیدادم قطعاً ماجرا بیخ پیدا میکرد، همان مبحث آبرو و شرافت از دست رفته و هر آنچه که نمیتوان گفت. ولی خداروشکر خیلی خوب توانستم در نقش یک آدم جدی فرو بروم و با لحنی تقریباً عصبانی که البته دلیلی هم نداشت و شاید صرفاً واکنش دفاعی بدنم بود، جواب دادم :«با من راجع به این قضیه صحبت نکنید». و خوشخبتانه نتیجتاً سکوتی سنگین در ماشین حکم فرما شد و هنوز که هنوز است هیچ احدالناسی نمیداند چه مصائبی در آن دستشویی بر من گذشت.
این داستان ادامه دارد....
خاطرات قسمت دوم:
خاطرات قسمت اول: