مثل همهی سینما رفتنهایمان بود.
همیشه صحنهی روی پرده از اینجا شروع میشد که دوربین از گوشهی واگن مترو، جمعیت ساعت هفت متروی انقلاب را طوری به تصویر میکشید که قفسه سینه صندلیهای سینما فشرده میشد. کنج پایینی کادر، من دستانم را دور تا دورت حصار کردهبودم. نگاهم قفل چشمانت شده بود، تو خودت را جمع کرده بودی و چشمانت را دزدکی برمیگرداندی. همین بازی زیر چشمی، شرم و ترس درونت از فکر پیرمرد چند قدم آن طرفتر را، تا عمق وجود بیننده فرو میکرد. نمیدانم تجربهی عاشقانههای مترویی را دارید یا نه. ولی همین آغوش نصفه و نیمه، آرنجی که به پهلوی کناری فشار میدهید، کمری که در هر ترمز سپر بلا میشود. همین لحظات قفل شدن چشمانتان و این دزدی باشرمانه جز عمیقترین و شاید احساسیترین عاشقانههای تاریخ باشد.
به خیال خودمان و به قول ابتهاج «نشود فاش کسی» ولی هم پیرمردهای واگن مترو، هم صندلیهای سینما و تمام تماشاچیانش همهی «آنچه میان من و تو» بود را میدانستند. گویی «اشارات نظر» نامهها را میگرفت در صفحهی اول روزنامههای شهر، بزرگ تیترشان میکرد: «بیتو میمیرم»، «گور پدر همهی شان، نگاهم کن»، «دوستت ...» نه این یک مورد را به همین راحتی خرجش نمیکردیم. تندروی بود اگر جمله را کامل میکردی، آن هم وسط جمعیت مترو، جایی که هیچ خبری از جواب درخوری چون بوسه یا غرق آغوش شدن نبود.
ولی شاید ما بلد نبودیم فاش نگوییم.
فیلم بیسر و تهی بود. سکانس بعدی انگار باران میآمد، بوی قهوه سالن را پر کرد. پاییز بود. صدای قطراتش روی سقف، از بلندگوهای چهار طرف سالن خیسمان میکرد. مکان، یکی از همین کافههای اطراف بلوار کشاورز، یکی از همین کافههایی بود که خانهی پدری را میز صندلی چیده بودند. یک حوض آبی وسط حیاط داشت و گوشه گوشهاش را شمعدانی پر کرده بود. دوربین چرخید روی میز ما. هر چهارشنبه حدود ۶ عصر، دقیقا از وقتی که استاد کلاس را تعطیل میکرد، در دلم شروع میکردم به شمردن: قدم اول، قدم دوم... از همانجایی که کیفم را به دوشم میانداختم، تا دم در دانشگاه، بعد از حراست، تا دکهی آن سوی خیابان، دقیقاً ۴۶۰ قدم بود. ۴۶۰ قدم تا گرفتن دستهات. پاییز سردی بود. دستت را کردی توی جیب ژاکت من. از آنجا به بعدش دیگر گم میشدیم، پیچ و تاب میخوردیم بین کوچههای طالقانی، بزرگمهر، فلسطین. پر بود از کوچه بنبستهایی که انگار سالها کسی گذرش بهشان نخورده بود. حتی به ندرت کسی سر میچرخاند داخل کوچه را ببیند. و این همان فرصت طلایی ما بود. و چقدر بلد بودیم. من و تو در فلسطین میشدیم رومئو ژولیت گمشده در شانزلیزهی فرانسه. اینجایش را روی پرده نشان ندادند که ببینید ولی الحق که آغوش از روی ژاکت، زیر باران، در شانزلیزه عجب گرمایی دارد. دست آخر هم بعد از همهی پیچ و تاب خوردنها، بعد از فرانسه و فلسطین و ایتالیا سر از همین کافه درمیآوردیم. دوربین چرخید روی میز ما: کادربندی دوربین طوری بود که انگار بهترین عکاس پرترهی جهان با رعایت تمام اصول و نسبتها، یک طوری با نور و سایهها بازی کرده بود که چشمانت روی پرده نقطهی ثقل جهان میشد. شمعدانیها، حوض آبی، ایتالیا، فرانسه، صندلیهای سینما، همه و همه محو تماشا شده بودیم. دوربین جایی بین رگ و ریشهها، پشت عدسی، ته حدقهی چشم من بود و تو صندلی روبرو دو دستت را دور لیوان قهوهات گرد کرده بودی. الان که هیچ، مطمئنم حتی اگر صد سال دیگر هم یک قلم کاغد به من بدهند میتوانم صحنه را با تمام جزییات بکشم. از خم مژههات، از بارانی که میآمد، از موی پشت گوشت، از بوی قهوه، همهاش را میتوانم مو به مو تعریف کنم.
بنظرم اگر یک حداقل اصولی برای فیلمسازی وجود داشته باشد اینکه بدون هیچ آمادگی قبلی جریان فیلم از یک عصر پاییزی بلوار کشاورز به شب و زمستان و بام تهران یکهو عوض شود غیراصولی است. فرقی نداشت بام توچال، داراباد و یا کوی فراز، طبق اصول بام رفتن از دکه چایی نبات میگرفتیم و بعد با چه دقت ستودنیای تمام دستاندازها را در نرمترین حالت ممکن رد میکردیم. در انتها با چه استرسی که نمیتوان گفت، دیگر خودتان میدانید آغوش و بوسه و شیشههای مهگرفتهی آن ساعت شب ماجرا را به کجا میکشاند.
مثل همهي سینما رفتنهایمان بود، من و تو، مبهوت پرده. شانهام را به سمت صندلیات کش دادم. در این یک مورد حس میکنم فرهیخته بودیم یا حداقل خوب ادای فرهیختهها را درمیآوردیم، ته ته ته نزدیکی ما دوتا در تاریکی سینماها همین سر روی شانه گذاشتن و آغوش گرفتن دستهایمان بود. معمولاً کوروش میرفتیم. حتی تقریباً همیشه روی یک صندلی مینشستیم. تکرار شیرینی که هر بار تازگی داشت. من اگر جای نویسندهی این فیلم بودم قطعاً یک سکانس مفصل را روی مبحث سینما و توصیف لحظه به لحظهی وقتی که سرت را روی شانهام میگذاشتی و آرامش گرفتن دستهات مینوشتم. شانه ام را بیشتر کش دادم. چیزی ننوشته بود.
هنوز هم روزهای بارانی کافه میروم. هنوز بوی قهوه و صدای پاییز فضایش را پر میکند. ساعت هفت متروی انقلاب به همان شلوغی قبل قفسه سینهات را فشار میدهد. هنوز کوچه پس کوچههای فلسطین را تصور میکنم و هنوز در تاریکی سینما صندلیام خودش را به سمت صندلی خالیات کش میدهد.
اما نویسنده چیزی ننوشته بود.