Ali Sarmadi
Ali Sarmadi
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

تهوع و رهایی | یادداشتی آماتوری درباره ی بکت

از وقتی ساموئل بکت را با رمان مورفی شناختم، دوست داشتم چیزی درباره اش بنویسم. چیزی که رازآمیزی اش را بزداید و فسردگی و فلاکت متراکم در نوشته هایش، در جهان کاراکترهایش را قدری کم کند. می خواستم کمتر ترسناک باشد. کسی که با بکت آشنا باشد، میداند جهان او اصلا تن به چنین چیزی نمی دهد. از نگاه بکت، ما درست در زمان پس از وقوع آن فاجعه ی نهایی زندگی می کنیم. تمام کوشش های وسواس گونه ی مان برای جلوگیری از وقوع آن دهشت آخرالزمان گونه با شکست روبه رو شده است و حالا فقط مردی در میانه ی ویرانه های پس از فاجعه مانده است. مردی که در سکوت محض فقط به خرابه ها نگاه می کند. او نمی تواند حرف بزند. چرا که حرفی برای گفتن نمانده است. فیگور مرد تنهای میان خرابه ها، شاید بهترین تمثال برای خود بکت باشد. کسی که در سراسر عمرش از دیگران گریخت و تا می توانست سکوت کرد. زمانی در مصاحبه ای گفته بود:«هنرمند زمانه ی ما چاره ای ندارد مگر گردن نهادن به این بیان که دیگر هیچ چیزی برای بیان کردن وجود ندارد. هیچ چیزی که با آن بتوان بیان کرد، هیچ چیزی که از آن بتوان گفت. هیچ میلی به بیان کردن.» و البته تکمله ای هم دارد: «همراه اجبار به بیان کردن.» این همان مخمصه ایست که در آن گیر کرده ایم. اما در پس کدام فاجعه زندگی می کنیم؟ جهان پس از آشویتس ؟ جهان پس از انفجار اتمی؟ هیچ گاه چیزی به صراحت از بکت شنیده نشد. اما به نظر می رسد فاجعه حادتر از این حرفها باشد. به نظر نامعتبر خود من، جهان پس از زبان. شاید بتوان راز نفرت و احتذار بکت از گفتن را در این جست. بنابراین رهایی را اگر بخواهیم از زاویه ی دید بکت ببینیم، احتمالا باید به سراغ لحظاتی برویم که در آن برای آن کوتاهی از تحمیل های عرصه ی نمادین(زبان، فرهنگ و ... ) کنده می شویم. ما از این عرصه ها نمی توانیم خارج شویم، چرا که آن سوی مرزها فقط مرگ است که جریان دارد و مع الاسف غیر قابل تجربه است. اما می توان مماس با آن شد. یعنی درست در جایی قرار گرفت که زبان و مرگ همسایه شده، به هم می چسبند. آنجاست که رهایی برای لحظه ای، همچون تلالوی ستاره ای شامگاهی ظهور می کند. لحظاتی مثل لحظه ی بالا آوردن، آن دم که محتوای چسبناک و چندش آور «وجود» با شدت درون ما را ترک می کند. این درست همان موقعیتی ست که در آن می توان لحظه ای از وجود خلاص شد. خود بکت بزرگترین کاشف این لحظات است. در زندگی نامه اش می خوانیم که در کودکی علاقه ای مازوخیستی به درد کشیدن داشت. یک گزارش موثق درباره ی زندگی او نشان می دهد که او مکررا از ارتفاع خودش را به پایین می انداخت تا بتواند حد غایی درد را تجربه کند. احتیاج به یادآوری شباهت این علاقه به میل به همسایگی با مرگ نیست. احتمالا بکت آخرین کسی بود که می دانست ما در چه فاجعه ای زندگی می کنیم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید