اون روز های اولی که باجه تلفن عمومی اومده بود رو یادمه! مُد شده بود زنا به جای اینکه هر چند روز یک بار دور هم جمع شن و غیبت کنن، برن توی این باجه ها و صبح و ظهر و شب با هم حرف بزنن. یادم میاد نیم متر قد داشتم که صبح با مامانم میرفتیم دم یه باجه تلفن و تا وقت نامعلومی همونجا میموندیم. کاغذ شماره هاش رو باز میکرد و از بالا شروع میکرد زنگ زدن به کل دنیا. توی تموم این مدت من بیرون این باجه وایمیستادم و توی دنیای خودم سیر میکردم. اون اولا برام سوال بود که چجوری از توی این باجه کوچیک با تموم شهر حرف میزنه! شروع کردم به فکر و خیال پردازی. اول دیدم یه چیزی میگذاره روی سرش و یه چیزی میگیره نزدیک دهنش. پس گفتم اون دستگاهه مغز هاشون رو به هم وصل میکنه. یکم که گذشت از این ایده خسته شدم. پس گفتم شاید از این باجه سیم کشیدن به تموم جاهایی که مامانم میخواد حرف بزنه در نتیجه این باجه مال ماست. پس یک روز مداد شمعی هام رو آوردم و شیشه های پایینی یک سمت رو کامل نقاشی کردم. فرداش هم همین کارو کردم و روز بعد هم همین کارو کردم و حتی روز بعدش هم همین کارو کردم. یک روز که اومدیم، دیدم همه نقاشی هام رو پاک کردن و یه آقای چاق و سیبیلویی وایساده دم باجه که با مامانم صحبت کنه. از اون روز به بعد اجازه نداشتم نقاشی کنم. از اون روز به بعد مامان برام یه صندلی میآورد و توی راه هم یه آبنبات چوبی میگرفت که سرگرم باشم.
تابستون شد. به خاطر گرما رفت و آمدمون کمتر شد. مامان با خودش بادبزن دستی میآورد و منم قمقمه آب شیشهایم رو میبردم. همه چیز حوصله سربر بود تا اینکه یه دوست پیدا کردم. یه بچه گربه سفید و قهوهای ناز!!!! گفتم شاید مامان اون هم رفته تا با بقیه مامانا حرف بزنه. ما روزا با هم بازی میکردیم؛ حتی بعضی وقتا کنار جدول میخوابید تا من بیام. از اونجایی که لاغر بود خوراکی هام رو باهاش تقسیم کردم. مثلا توی گودی سنگ فرش ها آب میریختم که بخوره؛ تا اینکه یک روز دیگه ندیدمش! اون روز با گریه زیادِ من به خونه برگشتیم. ترسیدم چیزیش شده باشه و مامان برای اینکه آرومم کنه گفت شاید اون هم مامان شده و رفته پیش مامان های دیگه؛ ولی من هر روز بازم براش توی گودی آب میریختم.
مدت ها گذشت و من بزرگتر شدم. سال دیگه باید میرفتم مدرسه. بچه های همسایه میگفتن مدرسه خیلی حوصله سربره ولی مامان میگفت خوش میگذره! توی یکی از همین روزها وقتی که اومدم یکم آب بریزم توی گودی دیدم یه چیز سبز رنگی داره از زمین میاد بیرون. نمیدونستم چیه ولی باز هم به آب ریختن ادامه دادم. بعد از چند وقت چند تا گیاه رشد کردن و کل گودی تقریبا سبز شد. همین گیاه ها شدن دلیل و دوستای جدید من که هر روز برم اونجا. دلخوشی من نگهداری و مراقبت از گل هام بود؛ مامان هم که دیده بود، تشویقم کرد. منم از سر خوشحالی گفتم بگذار بیشتر آب بدم که بیشتر در بیاد. گذشت و هی بیشتر آب دادم تا اینکه یک روز... همه شون از بین رفتن!! مثل آواری بود که سرم خراب شد. روز ها با ناراحتی میرفتم اونجا. یک شب مامان برای شوخی بهم گفت تالا نشده بود که یکی با وایسادنش زیر پاش علف سبز شه!! اینو میگفت و میخندید منم به خنده های اون میخندیدم، مامانم واقعا خنده های قشنگی داره!! از فردا اون روز بود که روال فرق کرد.
همینطوری که داشتم برای خودم میتابیدم و سنگ ها رو شوت میکردم، دیدم مامان از باجه اومد بیرون. چند تا زن دیگه هم از دور اومدن سمتمون. مامانم من رو معرفی کرد. گفت "این پسرمه که گفتم، اینقدر اینجا وایساد تا زیر پاش علف در اومد" اینو که گفت همه با هم شروع کردن خندیدن...
از اون به بعد توی شهر پیچید که اگر یه جا وایسی زیر پات علف سبز میشه. از اینکه این ضرب المثل به خاطر من درست شده بود احساس غرور میکردم. کمکم با بچه های بقیه مامانا دوست شدم. مدرسه واقعا حوصله سربر بود. سعی میکردم سر راهم هر جا که گودی دیدم یکم آب بریزم، دوستام هم توی این کار کمکم میکردند. اون گربه رو دیگه ندیدم. با خودم گفتم شاید زیر پای بچه اون علف سبز نشده!!
شما چی؟؟ شما تالا زیر پاتون علف سبز شده؟؟؟