من چند ماه اخیر روز های سخت زیادی داشتم (از کنکور و دانشگاه بگیر تا کار و پول و...)، اما چند روز پیش با نوع جدید و جذاب تری از سختی و فشار رو به رو شدم. طوری که حس میکنم بعد ها این روز رو به عنوان یک روز خاص به یاد میارم، و این شد که گفتم بزار حداقل به این بهونه همینطوری بنویسم...!
ساعت نزدیک نه صبح بود که از سردرد بیدار شدم. از این روز ها بود که الکی خوشت نمیاد ازش. از اون روز هایی که نمیخوای از تخت بیای بیرون و شروعش کنی ولی مجبوری.
خلاصه بلند شدم، صبحانه رو خوردم که برم سر کار.
داشتم لباس میپوشیدم که متوجه شدم شلوارم پاره شده. حیف شد ، شلوار لی خیلی قشنگی بود. دیگه به ناچار شلوار قدیمیم رو برگزیدم. تنگ بود ولی من چاق نشده بودم؟!!! به هرحال که خیلی رو مخ بود.
فقط یه بلیز تمیز داشتم. اصلا اصلا اصلا برای بیرون خوب نبود. (جای خاصی نمیخواستم برم اما حالا یه وقت زد و از شانس از سینگل به گوری در اومدیم) دیگه این شد که توی سگ سرما پیراهن پوشیدم.
وسایلم رو جمع کردم. غذامو که گذاشتم توی کوله دیدم زیپ کیف خراب شده و بسته نمیشه. بد خورد توی ذوقم، برای کیفه خیلی پول داده بودم. چند باری تلاش کردم که ببندمش اما افاقه نکرد. بدشانسی پشت بدشانسی. تنها انتخابی که داشتم دشمن دیرینه م، کیف مهندسی بود! به نظر من بعد از کیف کمری بدترین کیفی که ساخته شده کیف مهندسیه!!!
زدم بیرون. بیشتر از یک ساعت توی راه بودم که برسم. اتوبوس ها طبق معمول دیر اومدند و مسیر چهارباغ خواجو هم به شدت شلوغ بود.
توی طول روز همچنان سردرد ریزی داشتم.
کار زیاد داشتم که انجام بدم برای همین با اکراه شروع کردم. یکم که گذشت همه کار ها به هم گره خوردن، به هر دری میزدم به جواب نمیرسیم و دیگه تمرکزم رو کلا از دست دادم. (برنامه نویسم)
کار هیچ پیش نمیرفت و روز هم تموم نمیشد. با خودم گفتم بیشتر وایمیستم بلکم یکمش رو انجام بدم.
زمان رو از دست دادم، حدود هشت و نیم شب بود که دیگه تسلیم شدم. نتونستم خیلی کاری بکنم. حالا دیگه به اتوبوس هم نمیرسیدم.
من برای رسیدن به خونه باید دو تا اتوبوس عوض کنم. به اولی رسیدم اما اتوبوس دوم دیگه نمیومد. هر چقدر هم تلاش کردم اسنپ بگیرم کسی قبول نکرد که نکرد.
این شد که با یک خط دیگه تا نصف راه رو اومدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. (ساعت یک ربع به ده بود و هوا یکم به سردی میرفت)
بالاخره رسیدم. در خنه ذو باز کردم و اولین چیزی که دیدم هاله های دود بود که فضا خونه رو پر کرده بود. آره شام هم سوخته بود...
با خودم گفتم خب دیگه بیشتر از این راه نداره امروز بدتر بشه، تموم شد!!
همون شب بارسلونا بازی داشت. دلم رو خوش کرده بودم که بارسا میتونه این بازی رو ببره که ظاهرا بارسا هم اون شب بدشانس بود و بازی رو ۵ بر ۳ باخت.
همه اینا به کنار، مدام از جانب خونواده مورد پرسش قرار میگرفتم که:
و گفتن اینکه چرا حال نداری خودش کلی حال میخواد!! قبول دارین؟؟
فقط یک اتفاق مثبت در طول روز افتاد اون هم عکسیه که پایین میبینید:
شاید عکس خیلی خفنی نباشه اما من تا حالا آسمون رو قشنگ تر از این ندیده بودم و شانسش رو داشتم که ثبتش کنم!