من با این آهنگ این متن رو نوشتم. شما هم گوش بدید شاید حس من رو بهتر درک کردید.
دوران تحصیل مان هر چی هم که نداشت، به احتمال زیاد سرشارست از خاطرات خنده دار با دوستان خنده رو. دوستانی که تا عمر داریم فراموششان نمیکنیم. دوستانی که هر موضوعی را به خنده و شوخی بدل می کردند و آن زنگ های طولانی درس را برایمان قابل تحمل میساختند. همان دوستان ته کلاسی مان بودند که تنبیه های ناظم و تهدید های معلم فیزیک برایشان معنایی نداشت و تنها هدفشان آن بود که همکلاسی هایشان را با ذهن خلاقشان تحت تاثیر قرار دهند. آن تنبل های باهوش کسانی بودند که کمتر کسی به آینده شان امیدوار بود، اما همان ها بودند که توپ های مهمی را گل می کردند تا امید بچه درسخون ها زنده بماند. فقط آن ها بودند که از فرط هم صحبتی با پدر پیر مدرسه از حال و روزش خبر داشتند و او را درک می کردند.
کاری به کار بقیه نداشتند. فقط برایمان خاطره می ساختند، بدون آن که خودمان خبر داشته باشیم. همان خاطره هایی که پیش هر کس نمیشود بازگویشان کرد. همان خاطره هایی که فقط خودمان میتوانیم ساعت ها بهشان بخندیم و شاید تنها دلیلی که دلمان بخواهد چند دقیقه ای به آن روز ها برگردیم.
همیشه جایشان ثابت بود. نیمکت آخر ته کلاس!! چسبیده به دیوار سرد و سرامیکی؛ یا حتی گاهی هم بیرون از کلاس!! پشت به بچه ها یک لنگه پا. در حالی که همچنان میخندیدند و به همکلاسی هایشان چشمک میزدند.
آدم های باحال، با معرفت و با صفایی که هر وقت اراده می کردی میتوانستی به جمعشان بپیوندی و از گفتگویشان لذت ببری بدون آن که نیاز باشد حرفی بزنی!! فقط گوش کنی و فراموش کنی که در مدرسه ای.
که می داند؟! شاید الان همان ها هستند که پیتزا های خوشمزه برایت آماده میکنند یا صبح به صبح قهوه ات را به دستت میسپارند. راننده اسنپ ات می شوند یا ماشینت را تعمیر میکنند. گالری صنایع دستی میزنند یا آن سر دنیا مقاله مینویسند. که میداند؟! شاید آنها بودند که واقعی زندگی میکردند؟!!