بیشتر کسانی که توی زندگیم میشناسم تا الان حداقل دو سه تا کنسرت رو رفتن، همین هم از دلایل اصلی این بود که همیشه دلم میخواست برم کنسرت، همینطور که دلم میخواد برم تئاتر یا استادیوم.
روزی که برای کنسرت رفتن برنامه میچیدیم رو خیلی خوب یادم میاد. هیجان زیادی داشتم و کماکان انتظار داشتم همش یک خواب باشه.
برگردیم به ادامه داستان..
ناهار رو با سیر و زیتون شمالی فراوان میل کرده بودیم. روی چمن های نمناک و بلند پارک دراز کشیده بودیم و به قیلوله ظهرگاهی پرداختیم. در حالی که آسمان پاک و آبی رشت را دید میزدم به این فکر میکردم که در کنسرت با چه جور شرایطی رو به رو خواهم شد.
یک نمایش شیکِ اُپرا که همه آرام نشسته اند و تقریبا از هیجان تهی ست یا مثلا کنسرت تیلور سویفت که با کلی هیجان و رقص و شادی همراهه!!
هنوز در این باره به نتیجه ای نرسیدم بودم که وقت رفتن رسید. به سمت تالار باشکوه مرکزی رشت حرکت کردیم.
حال و هوای عجیبی داشتم. مثل این که یک بچه ۷ ساله رو به دیزنیلند ببرن. چارتار رو از خیلی قبل تر گوش میدادم. در واقع همین الانم که دارم این متن رو مینویسم دارم به آهنگ هاشون گوش میدم. آهنگی ندارن که من گوش نداده باشم و از این بابت خیلی به خودم افتخار میکنم.
هنور پشت در منتظر بودیم که یادم افتاد که از بیرون تالار عکس و فیلم نگرفتم.(بگم که از همه جزئیات این سفر عکس و فیلم تهیه کردم)
از بین جمعیت زیادی که اونجا حضور داشتن خیلی سوسکی رد شدم و به بیرون تالار رسیدم. از آخرین پله پایین میومدم که ماشینی رو دیدم که به سمتم حرکت میکرد. خیلی آروم دور زد و همون موقع بود که متوجه شدم راننده ماشین آرمان گرشاسبی، یعنی خواننده چارتاره!!!!!!!! خاطره شیرینی برام شد که از پنج قدمی من رد شده بود.
سریع برگشتم بالا و دوباره به پشت درهای بسته رسیدم. از بالاتر که جمعیت حاضر رو نگاه کردم، دیدم که همه نوع آدمی با همه نوع پوششی در هر سنی، دوشادوش هم ایستاده اند و همه فقط از اون لحظه لذت میبرند نه مثل فضای اصفهان که تقریبا همه سرشون توی کار های بقیه ست. میخواستم یکمی بابتش افسوس بخورم که ناگهان درها باز شدند.
شبی که برای کنسرت صندلی رزرو میکردیم آخرین ردیف صندلی های طبقه دوم رو گرفتیم که به خاطرش نگران هم بودیم که نکنه حالا که اینقدر هزینه کردیم صندلی خوبی نگرفته باشیم، تا اینکه روی صندلی هامون نشستیم.
تسلط و دید خیلی خوبی نسبت به همه چیز داشتیم. کاملا وسط بودیم، از استیج دور نبودیم و مشکل دید نداشتیم و البته مهم تر از همه به هیچ عنوان مجبور نبودیم پَس کله کسی رو تحمل کنیم.?
اجرا با کمی تاخیر آغاز شد. افتتاحیه بی نظیری بود و منو کاملا به وجد آورد. با تک آهنگ آوازه خوان شروع کردن و تا انتها کل سالن رو وادار به همراهی و همخوانی کردند.
همزمان که دلم میخواستم تمام کنسرت رو ضبط کنم، میخواستم ۸۰ درصد لذت رو هم از کنسرت ببرم و بین این دو گزینه شک داشتم. در نهایت بعد از ضبطِ آهنگ اول بیخیال گوشی شدم و یک ساعت تمام کلمه به کلمه با آرمان گرشاسبی خوندم. اون بیست درصد رو هم کم کردم به خاطر این که یکی از بلندگوهای طبقه بالا قطع بود و صدا اون طور که باید به ما نمیرسید.
تایم کنسرت به یک چشم به هم زدن تموم شد. بعد از کنسرت خیلی سرحال و شارژ بودم. فانتزی این رو داشتم که الان میرم و با تک تک اعضای گروه عکس میگیرم اما خب نشد!! ?♂️
شام مون که در واقع باقی مانده غذای ظهر بود رو توی پارک خوردیم و به سمت ترمینال راه افتادیم. راه زیادی بود اما خوشبختانه یک تاکسی و یک راننده تاکسی خوش ذوق و با مرام گیرمون اومد. توی راه کلی برامون از رشت تعریف کرد و ما رو به این فکر انداخت که دوباره یک روزی بیایم و دقیق تر و بهتر اینجا رو بگردیم.
در آخر شب سوار اتوبوس به مقصد اصفهان شدیم. این سری خواب بهتری در اتوبوس داشتم. آب و هوای اصفهان با رشت زمین تا آسمان فرق میکرد و این اولین چیزی بود که بعد از پیاده شدن از اتوبوس نظرم را جلب کرد.
در راه برگشت به خانه، همچنان از پنجره ماشین کسانی رو میدیدم که سرشون توی کار هم دیگه ست و این مرا به فکر فرو میبرد، اما با این حال هنوز هم هیچ کجا خونه آدم نمیشه!!!??