من هم می‌خواهم روایتگر باشم!

گم شدن در دنیای رسانه ها
گم شدن در دنیای رسانه ها


من وقتی که کاری برای انجام دادن ندارم، مثلا زمان رفتن و برگشتن از محل کار، زمانی که هم‌صحبت مناسبی پیدا نمیشه و کلی وقت های دیگه، عین دوران بچگی، خیال‌پردازی میکنم. جوری تخیلی فکر میکنم که فقط کتاب خون ها موقع خوندن کتاب های تخیلی تصویر سازی میکنن. در این حد عجیب و با کیفیت. منتها خیلی یادم نمیمونن. زود از ذهنم پاک میشن. برای همین تازگی دارم عادت میکنم هرچی یادم میمونه رو بنویسم.

حالا!!! اینا چه ربطی داشت به روایتگر؟ خب هر چیزی اولش باید یکم مقدمه سازی داشته باشه. با هم آشنا بشیم. نمیشه که یهویی بیام بپرم وسط فصل هشت صفحه چهلم دیفرانسیل درس بدم که. یواش یواش. یکم یخ آب کنیم گرم بشیم با هم. یکمی به زبون هم دیگه عادت کنیم که همدیگه رو نیش نزنیم. بعدش شروع میکنیم با مغزامون کُشتی گرفتن.

من دهه هفتادی هستم. وقتی بچه بودم، خب چیز زیادی یادم نمیاد اما خوب یادمه که چقدر بازی میکردم و چقدر زیاد کارتون می‌دیدم. اما اون وقت اینترنت و کارتون آنلاین نبود، اون وقت aparat kids نبود. یه دستگاه پخش سی دی بود. چنتا سی دی. بعد اون وقتا اینقدم کارتون جدید نمیومد. هزار بار یه کارتون رو نگاه میکردم. انقد که دیگه روی سی دی شبیه آینه کاری های حرم شابدلظیم خط و نقش بهش میفتاد.

کمی بزرگتر شدم. تفریح خیلی خفن و سطح بالای من چی بود؟ سونی یک، سگا، تماشاخانه در فصل تابستان. بازم کارتون اما الان چون بزرگ شده بودم و میفهمیدم تلویزیون هم کارتون میذاره دیگه ترجیح دادم از تلویزیون نگاه کنم. این جاش به روایتگر ربط داره چون یهو اون موقع تو ذهنم فکری تشکیل شد که:

اینایی کارتون از سی دی نگاه می کنن خیلی خنگن. نمیدونن تلویزیون چقد کارتونای جدید داره. اصلا سونی یک بازی نکردن که. خیلی خنگن مگه نه؟

خلاصه که داستان رو بزنیم روی دور تند. همین جور که بزرگ میشدم، کرم دنیای تکنولوژی درون من رشد کرد و من تومور کامپیوتری گرفتم. الانم بدجور مریضم. البته این مریضی رو دوست دارم. کلی چیز بهم یاد داده. مسیری هست که واقعا لذت بردم ازش.

حالا شاید بازم بگین چه ربطی به روایتگر داشت؟ چه خبرته؟ چرا انقد عجله داری؟ صبر کن دیگه! عح عح.

حرف من از درد میاد. از این که ما تا همین 20 سال پیش، خانواده های خوشحال تری داشتیم. اوج تکنولوژی اون گوشی های نوکیا بود که روی کمربند میبستن. اونا که از گردن آویزون میکردن. میدونی چی میگم؟

یادته اون وقتا چقد کنار هم تلویزیون میدیدیم و خوشحال بودیم. حالا مگه تلویزیون چی داشت. برره، پاورچین، یانگوم، پزشک دهکده، بچه های کوه آلپ، آنشرلی...

میخوام گریه کنم اصلا. انقدر زیاد بودن که نگو. حرفام رو با دقت بخون. نمیدونم یادتون میاد یا نه، اما توی کتاب زبان دوران راهنمایی یا دبیرستان، اگر اشتباه نکنم نوشته بودن که: تلویزیون خوب نیست برای آدمیزاد. آدم به اصطلاح تلویزیونی میشه. میگن اثر تلویزیونی، آدمای تلویزیونی. ینی انقدر تلویزیون تاثیر میذاره روی ما که به آدمایی تبدیل میشیم که تلویزیون میخواد. اما خداییش اون وقتا تلویزیون آدم بدی نمیخواست بسازه. کاری به الان ندارم.

گذشت. من بزرگتر شدم و همینجوری بیشتر و بیشتر تومور کامپیوتری توی مغز من رشد کرد. اینستاگرام، تلگرام، فیسبوک، توییتر کوفت و زهرمار همه رو نصب کردم و یه ناخونک زدم. تهش چی داشت؟ من مثلا فکر میکردم خیلی آدم خفنی هستم که همیشه آنلاینم و از همه برنامه ای یه اطلاعاتی دارم. منی که مثلا عاقلانه تلویزیون رو گذاشتم کنار که برده تلویزیون نشم، اما به جای اون برده دنیای مجازی شدم.

صبح تا شب توی اینترنت، آخه لامصب این چه دنیاییه که ما رو اسیر کرده. الان دیگه فهمیدی چه ربطی به روایتگر داره؟

این دنیای مجازی خیلی خوبی داره ها، اما آدمایی مثل من که عقل سالمی ندارن گرفتارش میشن. زندگیشون رو یادشون میره و دیگه عوض میشن. دیگه نمیتونن با آدم های واقعی ارتباط بگیرن. دیگه یه آدم مجازی میشن. اون آدم واقعیه انگار می میره.

لُبِّ کلام اینجاس که، ما آدم ها قدیما خیلی برای زندگی وقت میذاشتیم، اما الان نه.

بذار با مثال توضیح بدم روشن بشی. الان وسط یه کار مهم باشی و صدای پیام گوشیت بیاد اول کدوم رو انجام میدی؟ کار خودت واجب تره یا اینکه سریع چک کنی ببینی کی پیام داده؟

قبلا میرفتیم خرید با ذوق به قفسه های فروشگاه نگاه میکردیم. یه میوه میخواستیم بخریم صد بار میوه ها رو بالا پایین میکردیم. الان با چه هدفی میریم توی مغازه؟ اندازه یک دقیقه تحمل نداریم صبر کنیم. فقط میخوایم زود تر تموم شه بریم برسیم به غار تنهایی خودمون و با گوشی موبایل، این زهرماری، نئشه کنیم و آروم بشیم.

این چیزی نیست که سازنده های اولیه تلفن همراه میخواستن. اونایی که این راه رو شروع کردن هیچ وقت نمیخواستن ما برده بشیم. اما شدیم. ما اسیر دنیای اینترنت شدیم. اینقدر که دیگه یادمون رفته ادمیزاد هستیم. همش با زاویه نَوَد درجه خم شدیم روی صفحه موبایل.

خیلی حرفای دیگه دارم توی این موضوع. فقط خواستم منم روایتگر باشم. همین. شب بخیر.