بعد از اتفاقات عجیب و اکثرا ناراحتکنندهای که این مدت برام افتاد، دارم سعی میکنم دوباره خودمو پیدا کنم و به زندگی دلخواهم برگردم.
بهنظرم یک از سختترین قسمتای زندگی اینه که هی باید شکست بخوری و دوباره سر پا شی و این چرخه تمومی نداره. انگار زندگی ما هم مثل همون مورچهایه که هی دانه افتاده رو تا بالای دیوار میبرد و دوباره میافتاد و دوباره تکرار...
یا شاید تمام زندگی مثل داستان حمل سنگ توسط سیزیف تا بالای کوه همینقدر پوچ و بیمعنی و تکراری باشد.
من با هیچکدوم مشکل ندارم، مشکل من فقط اینه که باید دوباره بلند شم برای اینکه خودم رو برای شکست و اتفاقات ناراحتکننده دیگه آماده کنم و این دردناکترین قسمت زندگیه!