تاب میخوری. دائم در رفتوآمدی. از این سو به آن سو. لحظهای در این سمتی و لحظهای دیگر آن سمت. گاهی با سرعت و گاهی آروم، ولی هیچگاه یک سمت نمیمانی.
تنها زمانی میایستی که نوبتت تمام شده و نوبت نفر بعد است.
میروی و فقط خاطره یک تاببازی میماند.
«…به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند…»
