تو زندانی هستی و حکمت اعدام است. میدانی که جرمی مرتکب نشدهای و تو را بهخاطر اعمال اجدادت در گذشته زندانی کردهاند و حکم اعدام برایت صادر کردهاند؛ با خودت همیشه فکر میکنی این چه منطق و عدالتی است؟!
مدام برایت دادگاه برگزار میکنند. مثلث تو و وکیل تسخیری و دادستان مانند مثلث برمودا رهایت نمیکنند. معمولا تو نمیتوانی حرفی بزنی یا دفاعی کنی چون وکیلت اعتقاد دارد ممکن است خرابکاری کنی؛ بنابراین خودش و دادستان درباره تو صحبت میکنند و تصمیم میگیرند؛ تو فقط نظارهگر صحبتی هستی که درباره توست ولی خودت نمیتوانی در آن دخالتی داشته باشی. از آن بدتر تحمل نگاههای حضار دادگاه است که برای تماشای محاکمهات میآیند. همیشه برایت سوال بوده که چرا میآیند؟ دیدن فلاکت تو چه سودی برای آنها دارد؟ اصلا زندگی تو چه ربطی به آنها دارد؟
تو را هر روز به کار اجباری میفرستند. در راه زندان تا محل کار با حسرت به مردمی نگاه میکنی که آزادانه خرید میکنند، در پارکها ورزش میکنند و در کافه دست در دست معشوقشان آیندهای زیبا را نقاشی میکنند.
به محل کارت میرسی و رئیس بداخلاق آنجا، تو را بازخواست میکند که چرا چند دقیقه دیر رسیدهای. سرعت کم ماشین زندان و ترافیک راه تقصیر تو نبودهاند ولی میدانی رئیست همه اینها را به چشم توجیهات بیخود میبیند، پس چارهای جز عذرخواهی نداری.
بین کار استراحتی در کار نیست، فقط در حد یک چای خوردن میتوانی نفسی تازه کنی. غذاخوردن هم کاملا ممنوع است و فقط اجازه داری در زندان غذا بخوری. هرقدر که در روز کار کنی، همانقدر به تو غذا خواهند داد. کل دستمزدت همین است.
جلسات کاری پرشمار مانند بازجویی از پی هم میآیند. همیشه میپرسند چرا این نشده و چرا آن نشده و نصیحتت میکنند، در حالیکه تو تقصیری در انجامنشدن درست آن کارها نداری.
همیشه تلاشت را میکنی بهترین کار را ارائه دهی ولی در کاری که نه به آن علاقه داری و نه استعداد، و تو را بهاجبار فرستادهاند، چه پیشرفتی میتوان دید!
روز استراحتت فقط جمعههاست و در این روز میتوانی با پابند مخصوص آزادانه فقط در شهر بچرخی اما معمولا آنقدر از تو در طول هفته کار میکشند که ترجیح میدهی روز جمعه را بخوابی و فقط شب بهعنوان تنها تفریحت به کافه زندان بروی، مشروبی بخوری، سیگاری بکشی و رقص دختران را تماشا کنی و با آنان همراهی کنی.
اگر درخواست مرخصی کنی تو را کلی سینجیم میکنند و اغلب آخرش هم موافقت نمیکنند؛ پس ترجیح میدهی درخواستی مطرح نکنی. می دانی که با درخواست مرخصی معمولا فقط برای مردن خانواده یا روبهقبلهبودن خود فرد موافقت میشود.
فیلم و کتاب در زندان ممنوع است و فقط اینستاگرام آزاد است. هرچهقدر که بخواهی میتوانی وقت آزادت را در اینستاگرام بکشی. بعضی زندانیان پنهانی فیلم و کتاب به زندان میآورند و ردوبدل میکنند ولی دسترسی به اینستاگرام آنقدر راحتتر است که برایت ارزش ندارد بهخاطر فیلم و کتاب خودت را توی دردسر بیندازی.
از باشگاه زندان استفاده میکنی تا جلوی دیگران خودی نشان دهی. آخر غیر از ماهیچههای اندامت چیز دیگری برای ارائه نداری؛ قدرت تفکر و تحلیل مغزت خشک شده و آنقدر تو را درگیر و افسرده کردهاند که شناختی از محیط پیرامونت نداری و در نتیجه، از افکارت چیز ارزشمندی بیرون نمیآید.
گاهی اوقات به این فکر میکنی که اعدام آنقدرها هم شاید بد نباشد. حداقل از این شرایط کسالتبار و تکرار بیهوده روزها نجاتت میدهد ولی مشخص نیست که وکیل و دادستان در نهایت چه تاریخی را برای اعدامت تعیین میکنند.
همسلولیها نصیحتت میکنند تا فکر اعدام را از سرت بیرون کنی و از لحظات زندهبودنت لذت ببری، اما غیر از همین چند کار محدود، چهکاری میتوانی برای زندگیکردن انجام دهی؟
چندین بار دست به خودکشی زدهای ولی هر بار مسئولین زندان نجاتت دادهاند. با خودت میاندیشی که چرا وقتی روزها را خودشان برایت جهنم کردهاند، شکنجهات میدهند و در نهایت هم اعدامت خواهند کرد، اجازه نمیدهند که خودت تصمیم بگیری چه زمانی بمیری و رها شوی؟ یعنی از دنیا رفتنت هم مانند بهدنیا آمدنت دست خودت نخواهد بود؟ پس در این زندگی چه چیز باارزشی دست توست و تو برایش تصمیم میگیری؟
یاد این بیت از مولوی میافتی:
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم،
که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون