گاهی حالت از دنیا بههم میخورد. انگار جایی گیر افتادی که نه راه پیش داری و نه راه پس. نه به اختیار خودت بهدنیا آمدهای و نه بهاختیار خودت میتوانی از دنیا بروی. مگر نه اینکه انسان کاملا اختیار خود را دارد؟
لازم نیست کار خاصی کنی، در همان حال که نشستهای چنان کثافات دنیا به سر و صورتت میخورد که تا ته مغزت حسشان میکنی. اگر بخواهی کاری انجام دهی که فاتحهات خوانده است. باید تا سر در لجن فرو بروی وگرنه نمیتوانی کاری از پیش ببری.
زائلشدن عشق، انسانیت، شعور، تفکر، تمدن و هزاران هزار ملزومات انسانبودن را بهچشم میبینی و کاری از دستت برنمیآید و اجبار به همنوایی با فساد حتی وحشتناکتر از آدمکشی است. در آدمکشی یک نفر را میکشی و تمام، اما با مشارکت در فساد کل بشریت را نابود میکنی.
گاهی تعجب میکنی که با این وجود برخی در این دنیای سراسر کثافت چگونه تن به اسارت انسانی دیگر میدهند و او را بهدنیا میآورند، مگر نه اینکه همین کار خودش گواهی بر عدم فکر و شعور است؟
از فیلم مسافران (passengers 2016) میتوان فهمید که این عمل تا چه حد خودخواهانه است، جایی که میبینی شخصیت اصلی داستان که زندگی خودش را تباهشده میبیند، بهخاطر رفع تنهایی و نیازها به خودش اجازه میدهد که شخص دیگری را قبل از رسیدن به مقصد بیدار کند و زندگی و آینده او را هم به تباهی بکشاند.
ما نیز خیلی وقت است به خودمان مجوز خودخواهی دادهایم. بهخاطر هر کمبودی در زندگی مشترکمان مجوز خیانت داریم، بهخاطر اندکی بیشتر پولدرآوردن مجوز دزدی و دروغ داریم، بهخاطر شادی خودمان مجوز سلب آسایش از دیگران را داریم، بهخاطر عقایدمان مجوز زورگویی داریم و هزاران هزار مجوز دیگر که معلوم نیست از کدام خرابشدهای برایمان صادر شده است.
آیا هدف از خلقت بشر همین بوده است؟ فقط بهدنیا آمدهایم که نیازهایمان را رفع کنیم و بمیریم؟
