Ali Forooghie
Ali Forooghie
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

سایه‌بان

دورتر از دانشکده ، ساحلی بود که بین بچه های دانشگاه به "ساحل دانشگاه" معروف شده بود. بعضی روز ها بعد از کلاس با دوستم اونجا میرفتیم و بعد از غروب افتاب بر میگشتیم. ویژگی اصلی ساحل دانشگاه دنج بودن اون بود. کسی نبود که سر و صدا کنه. همیشه خلوت بود. صدای موجهای دریا، همین. گهگاهی یک ورزشکار عرض ساحل رو میدوید یا یکی دو تا ماهیگیر که پیش از طلوع آفتاب تورهاشون رو توی آب پهن میکردند، به اونجا میومدند.

ساحل
ساحل

لب‌ آب یک سکوی چوبی بلند خیلی قدیمی، با ارتفاع تقریبا صد و هفتاد سانتی متر که با تکه های بنر از دو طرف غربی و شرقی و همینطور سقف بسته شده بود، وجود داشت. به نظر میرسید که پیش‌تر از این سکو‌ به عنوان سایه بان‌ برای نجات غریق ها استفاده میشده و روزگاری این ساحل رفت و شدی داشته.

روی اون مینشستیم و پاهامون رو ازش آویزون میکردیم. غروب که میشد آب بالا میومد و پایه های تخت که داخل شن رفته بودند و بالاتر از اون جلبک زده بودند، به زیر آب فرو میرفتند.

عکسی از داخل سایه بان چوبی
عکسی از داخل سایه بان چوبی

در مسیرِ رفتن از دانشکده تا سایه بان مزرعه‌های بی نهایت زیبایی بودند. غروب، چوپان ها گله های خودشون رو برای چرا به اطراف مزرعه‌ها می آوردند. در فصل بارندگی هم آب توی گودال‌های منطقه جمع میشد و با هدایت مسیل‌ها، از اون آب‌ها برای آبیاری مزارع استفاده میکردند. توی یکی از مزارع یک درخت خیلی بزرگ وسط مزرعه وجود داشت که توی روزهای گرم سایه‌ خوبی برای استراحت پیش از رسیدن به سایه‌بان درست کرده بود. گلهای زرد تمام دیدمون رو پر میکرد و دریایی به وسعت چند هکتار از اون ها درست شده بود.

درختی که سایه‌بان میشد
درختی که سایه‌بان میشد

نشستن روی این سایه بان رو اونقدر دوست داشتیم که توی بارون و آفتاب، سرما و گرما اونجا میرفتیم. تقریبا هر روز زیر سایه بان مینشستیم و آهنگ‌های مورد علاقمون رو گوش میکردیم، فیلم میدیدم و صحبت میکردیم. سایه‌بان نجات غریق‌ها، خلوتگاه عزیز ما شده بود.

روزها و ساعت‌ها و ماه‌ها گذشت. تغییرات شروع شدند. محل زندگی من عوض شد و دیگر با دوستم هم مسیر نبودم. ساحل رفته رفته کنار رفت و دیگر خلوتگاه دنج ما نبود. سایه بانمان بی سرنشین شد. زیر برف و باران و آفتاب آنجا بود و ما سری به آن نمیزدیم.

با پیدا کردن خلوتگاهی جدید کم کم فراموش کردیم غروب‌های آفتاب از روی سایبان چقدر زیبا بودند.

پس از مدت‌ها به پیشنهاد دوستم تصمیم گرفتیم به همان ساحل برویم. اول قصد کردیم که از همان مسیر قدیمی شروع به حرکت کنیم و به مزارع اطراف بریم. همان ابتدا یک سطل جوهر سیاه روی دلم ریخنتد. مسیر ساحلمان دیگر پر از مزرعه نبود. حالا یک جاده آسفالت برای خوابگاه تازه تاسیس از وسط مسیر ساحل رد میشد و استفاده از اون مسیر دیگر لطف گذشته را نداشت و مضاف بر اون دور مزرعه ها رو برای جلوگیری از ورود دانشجوها بسته بودند و امکان نداشت دوباره از اون مسیر بتوان به ساحل رفت.

فراموش کردیم. درخت اونجا بود. گلها هم همینطور. آبگیر‌ها هم همچنان پر بودند اما دیگر دنج نبود. به سمت ساحل که رفتیم هم اوضاع تعریفی نداشت. سایه بان شکسته بود و توسط یک سازمان ساحل دنج ما تحت نظر گرفته و پر از آدم شده بود. دلم به حال سایه بانمان سوخت. مُردنش را ندیدیم. سایه‌بانی که زیر آن به تماشای غروب نارنجی آفتاب مینشستیم حالا شکسته و بیچاره وسط ساحل افتاده بود.

بخش از مسیر به ساحل
بخش از مسیر به ساحل

مدت‌ها از همه‌ی این جریان ها میگذرد. وقت فراموش کردن است. فراموش کردن ساحل و دریا و دانشگاه و دوستان و کلاس و گشتن و … .

دلم سخت تنگ میشود. اما زمان با کسی شوخی ندارد. زمان همه را از لبه ی تیغ تیز خود میگذراند.

زمان همه را کشته؛ ساحل و سایه بان و مزرعه و استراحتگاه زیر درخت و حتی دوستم که پاره‌ی تن من بود را هم از من گرفت. دیگر هیچ کدام مثل قبل نیستند. ناراحتی فقط سایه‌ای از حسی است که به این موضوع دارم.

زمان شکست ناپذیر است و نمیتوان از او مهلت گرفت. فکر میکردم زمان همه چیزهای خوب این بخش از زندگی من را گرفته اما به این سادگی نمیتواند ما را بگیرد و آن را هم از من گرفت. فکر میکردم ما جای دیگری برای خودمان پیدا میکنیم؛ آهنگ گوش خواهیم داد، بازی میکنیم و صحبت میکنیم اما اینطور نشد.

دوستی به من گفت که دو مفهوم در جهان بیش از هرچیزی به خدا نزدیک‌ترند. یکی زمان و دیگری سکوت. پس از این همه مدت حرف او را میپذیرم. زمان میتواند شما را از پای در بیاورد. احتمالا بهترین راه این است که به زمان فکر نکنید و از آن چیزی که در همین لحظه هستید لذت ببرید.

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل / نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید