چند روز پیشها با یکی از دوستام که چند سالی هست مهاجرت کرده حرف میزدم. حرف جالبی میزد. میگفت اوایل که مهاجرت میکنی مدام خوبیهای اینجا رو میبینی و وقتی هم که به ایران برمیگردی باز همه خوبیهای ایران برات یادآوری میشه. ولی یه مدت که میگذره و جا میوفتی، کمکم اینجا که هستی سختیهای اینجا اذیتت میکنه و ایران هم که برمیگردی مصائب زندگی توی ایران.
برداشت من از حرفش این بود که انگار با همه سختیهای مهاجرت، اوایل توی هر دو تا کشور یه جورایی میتونه بهت خوش بگذره. ولی یه مدت که میگذره، بدیها و سختیهای زندگی توی کشور جدید خودشون رو نشون میدند و به نقطهای میرسی که یه جورایی انگار توش بیوطن میشی. دیگه نه میتونی تعداد آدمهایی که بخاطر اعتراض به نداشتن آب شرب یا در دسترس نبودن واکسن کرونا یا سایر حقوق اولیه انسانی مردن رو در حال صبحونه خوردن توی کانالهای خبری تلگرام دنبال کنی و نه اونقدر غربی شدی که مدل زندگی اونها به نظرت خیلی روتین بیاد. یه نقطهای هست که دیگه تو هیچ کدوم از دو کشور بهت خوش نمیگذره و انگار از هر دو فقط داری دردهاش رو میچشی. من بهش میگم مرز بیوطنی.
توی ذهن من مرز بیوطنی، سختترین نقطه پروسه مهاجرته. برای هر کسی هم بسته به کشوری که بهش مهاجرت میکنه و شرایط و روحیات خودش و هزار تا فاکتور دیگه یه جایی اتفاق میوفته. برای یکی دو سال بعد از مهاجرت و برای یکی دیگه شاید ده سال بعد.
نکته ولی اینجاست که خورشید، همیشه توی تاریکترین نقطه شب طلوع میکنه. وقتی به اینجا میرسید، احتمالا دارید دردناکترین بخش مهاجرت رو پشت سر میذارید و باید بدونید که محتملترین گزینه پیش روی نمودار یو شکل سختی مهاجرت شما اینه که دارید از نقطه عطفش عبور میکنید و از اینجا به بعد دیگه زندگی شما به احتمال زیاد وارد سراشیبی یه زندگی نرمال خواهد شد. گرچه که همه ما میدونیم که آدمهایی هم هستند که هرگز موفق نمیشند از این نقطه عبور کنند و تا آخر عمر توی مرز بیوطنی گرفتار میمونند.