یه هفتهست که هر شب به خودم میگم امشب دیگه وقتشه، میشینم «شرایط انسانی ۳» رو ببینم، ولی هر بار یه چیزی جلوم رو میگیره، کار، حال نداشتن، یا یه بهونه دیگه. اما دیروز که خبر مرگ تاتسویا ناکادای رو شنیدم، صحنههای فیلمهاش یکییکی جلوی چشمم رژه رفتن. هاراکیری، شرایط انسانی، ران، کاگهموشا. همون لحظه حس کردم باید چیزی بنویسم، نه فقط برای ناکادای، بلکه برای اون حس عمیقی که سینمای ژاپن همیشه تو من زنده میکنه.
سینمای ژاپن برای من همیشه یه دنیای خاص بوده؛ کمحرف، پر از فکر، با یه عمق که نمیذاره راحت ازش بگذری. ناکادای از اون آدمایی بود که این حس رو انگار با چشاش، با سکوتش، با هر حرکتش واقعیتر میکرد.

یه صحنه از فیلم «هاراکیری» همیشه تو ذهنم مونده. هانشیرو وسط اون حیاط بزرگ وایساده و داستانش رو تعریف میکنه. هم صداش آرومه، هم یه غمی پشت نگاهشه که نمیذاره ازش چشم برداری. اولین بار که فیلم رو دیدم، بیست و یکی دو سالم بود. نشسته بودم روی مبل، با لپتاپ، و تا آخرش تکون نخوردم. اون نقش یه چیزی داشت که هنوزم نمیتونم درست توضیحش بدم.
تو «شرایط انسانی» هم یه حس شبیه همین هست. تو منچوری وسط سربازای خسته و داغون ایستاده، ولی هنوز داره تقلا میکنه که آدم بمونه. تو چشاش انگار هم خستگیه، هم یه ذره امید. یه بار وسط فیلم از جام بلند شدم چون سنگین بود. نه بهخاطر خود فیلم، بهخاطر اینکه حس میکردم دارم تو اون موقعیت نفس میکشم. ناکادای این توان رو داشت که انگار تو رو بکشه وسط تصویر.
اولین فیلمی که ازش دیدم «ران» بود. اون موقع خیلی سینمای ژاپن رو نمیشناختم. تو یه فروم یکی این فیلم رو معرفی کرده بود. خلاصه که با هزار بدبختی با کیفیت نه چندان خوب دانلودش کردم. نقش هیداتورا و اون خشم تو چشماش یه جوری بود که از همون اول گرفتم. صحنه قلعه سوخته هنوزم یکی از واضحترین تصویرهای ذهنیمه. از همونجا بود که رفتم سراغ بقیه کارهای کوروساوا.
ناکادای تو هر فیلم انگار یه آدم جدید بود. تو «هاراکیری» شرافت و درد، تو «شرایط انسانی» تلاش برای انسانیت، تو «ران» خشم و پشیمونی. بدون اینکه بخواد چیزی بهت تحمیل کنه، کاری میکرد که بشینی و فکر کنی. حالا که دارم اینا رو مینویسم، حس میکنم یه عالمه خاطره و حس که سالها ته ذهنم خاک میخوردن، دوباره دارن زنده میشن. این فیلمها برای من فقط قصه و تصویر نیستن؛ هر بار که میبینمشون، انگار خودمو توشون پیدا میکنم.