یکی از چالشهای اساسی در زمینه کسب ثروت، میزان هوش است. متاسفانه ما در علم روانشناسی تعاریف ضد و نقیضی درباره هوش داریم. با این حال در طی این سالها تلاش شده است که رابطه میان میزان بهره هوشی افراد و ثروت آفرینی و درآمد ایجاد شود. گرچه تا کنون تقریباً رابطهها چندان گویا و مفهومی نیستند. در این مقاله من به دنبال کشف پاسخی برای یک چالش بزرگ هستم، من تلاش میکنم که با جمع آرائی که تا کنون در این زمینه خواندهام، چند نظریه شخصی در زمینه ایجاد ثروت و هوش افراد و یا منش رفتاری آنها را ارائه کنم. امیدوارم که این نظریات راهگشای تفکرات بعدی خودم و دیگران باشد. خوشحال میشوم اگر تا پایان این مقاله را بخوانید و برایم نظرات خودتان را کامنت کنید.
اینکه آیا به دست آوردن ثروت دارای رابطه ای با هوش افراد است، پرسشی تقریباً مدرن به حساب میآید. اقتصاد ما تا تقریباً همین دویست تا سیصد سال گذشته بیشتر از آنکه به بهره هوشی نیاز داشته باشد، به قدرت یدی نیاز داشت. تا پیش از عصر ظهور ماشینهای الکتریکی، همه چیز به ایجاد قدرت ربط داشت، از موتورهای بخار گرفته تا کشاورزی و حتی کارهای روزانه، شما باید قدرت کافی برای انجام همه کارها میداشتید. به همین خاطر پُر بی راه نیست که میبینیم در دنیای قدیم، اغلب جنگاوران، پهلوانان، پادشاهان و یا حتی فیلسوفان، دوره ای را برای ورزیده کردن تن گذرانده اند. «قدرت» در دنیای باستان و حتی دنیای صد سال قبل تر از ما یکی از مهمترین ارکان رسیدن به مقامهای بالای اجتماعی، ازدواج، حفظ سلامتی و احتمالاً یک بازنشستگی آرام بود.
اما ورود ما به عصر ارتباطات و دانش، بازی را به کلی عوض کرد. ورود فناوری ما را واداشت که بیشتر از آنکه زور بزنیم فکر کنیم. برای به حرکت در آوردن یک ماوس کامپیوتر ما بیشتر از آنکه به پنجههای قوی نیاز داشته باشیم، به هماهنگی فکری و ماهیچهای و تحلیلهای مغزی و فکری احتیاج داشتیم. پرواز هواپیماها نیازمند تخصص زیادی است، جراحیها هم همینطور، میزان پردازشی که یک کارمند بانک در طول روز انجام میدهد، از تمام پردازشهای که ابوریحان بیرونی در کل زندگیش انجام داده بیشتر است. پس در اینجا بود که «قدرت بدنی» جای خودش را به «نبوغ فکری» داد.
روند رشد دانش در دنیای معاصر ما بسیار زیاد است. دانش اکنون یکی از اساسیترین پایههای اقتصادی و ثروت آفرینی ماست و اَبَر شرکتهای بزرگ ما اکنون با استفاده از دانش در حال تولید میلیاردها دلار ثروت هستند. اینجا بود که چالش میان هوش بیشتر و ثروت بیشتر مطرح شد.
اساسیترین و شاید راحتترین رابطهای که در اینجا وجود داشت آن بود که افراد فکر میکردند که داشتن هوش بیشتر در جامعه مدرن به معنای ثروت بیشتر است. اما آیا این موضوع صحت داشت؟ خوب اگر به یک فرد قرن نوزدهمی یا بیستمی نگاه میکردیم که شاهد آن بود که افراد پیرامونش پس از گذراندن برخی از دروس در یک اداره مشغول کار میشود و حقوق خوبی هم دریافت میکند. میتوانستیم ادعا کنیم که بله، اگر شما از این میزان هوش بهرهمند بودید که میتوانستید کتابهای درسی را بخوانید و امتحاناتی را بگذرانید، حتماً شغل پر درآمدی برایتان مهیا میشد. اما اگر امروز بخواهیم درباره تاثیر آموزشهای مدارس و دانشگاهها در موفقیت شغلی صحبت کنیم، حتماً به نتایج غلطی میرسیم. چرائی این مسئله را در ادامه این مقاله خواهید فهمید.
اگر بخواهیم رابطه میان هوش با ثروت را درک کنیم، باید در ابتدا بفهمیم که هوش دقیقاً چیست؟
متاسفانه با تمام تلاشهائی که تا کنون در روانشناسی برای تعریف «هوش» داشتیم، هنوز نمیتوانیم تعریف درستی از هوش را ارائه کنیم. به عبارت دیگر هر تعریف از هوش به راحتی با کمی فکر کردن شکسته شده و تعریف جدیدی خلق میشود. این مشکل را ما در تعریف «خلاقیت» هم داریم.
برای مثال برخی از تعاریف مبتنی بر این نظر هستند که شما میتوانید هوش را به عنوان توانائی حل مسئله قلمداد کنید. این گروه از صاحب نظرات معتقد هستند که هوش یک توانائی برای حل مسائل مختلف است که فرد در زندگی با آن درگیر میشود. مشکل این است که این تعریف زیاد گویا نیست. برای مثال هوش چطور مسئله را حل میکند؟ اصلاً فرایند حل مسئله چطور است؟ این تعریف بسیار ساده است.
گروه دوم از صاحب نظران هوش را به عنوان توانائی یادگیری قلمداد کردند. در واقع آنها معتقد هستند که ما یک ماشین یادگیری هستیم که به صورت دائمی جهان اطراف خودمان را کدگذاری و تفسیر میکنیم. هوش بیشتر داشتن به معنای آن است که ما این توانائی را داریم که سریعتر و در حجم بیشتر دنیای اطراف خودمان را کدگذاری کرده و تفسیر کنیم. برای مثال من به این خاطر در تولید محتوا و ترجمه سریع هستم که توانائی کدگذاری سریعتر برای حروف و سخنوری دارم، در حالی که شما به این خاطر در فلان رشته بهتر هستید، زیرا توانائی ذهنی شما برای کدگذاری آن مهارت از من سریعتر و بهتر است. این تعریف گرچه به ما درباره اهمیت یادگیری کمک میکند، اما برای مثال در زمینه خلاقیت توضیح زیادی نمیدهد. برای مثال آیا خلاقیت را میتوان با یک نگاه گذشتهنگر توضیح داد؟ یا اگر کدگذاری در ذهن صورت میگیرد، دقیقاً چه چیزهائی در ذهن افراد کدگذاری میشوند؟
دسته سوم صاحبنظران در زمینه هوش تعریف غامضتری ارائه میکنند تعریفی که معتقد است که هوش به صورت منفرد وجود ندارد. بلکه ما با یک ساختار از هوش روبرو هستیم. این ساختار از برخی از رخدادها میآموزد، سپس آموختههای خودش را به صورت انتزاعی ذخیره کرده و بعد اقدام به پردازشهای درونی این کدهای ذخیره شده میکند و در نهایت به خلاقیت میرسد. این پاسخ گرچه تعریف بسطدارتری است و سعی کرده است که یادگیری و پردازش اطلاعات و حتی حافظه و احساس را در خود دخیل کند، اما بیشتر از آنکه به توضیح هوش بپردازد، به توضیح مغز پرداخته است. برای مثال در اینجا هنوز مسئله کدگذاری و پردازش حل نشده باقی ماندهاند. همچنین مسئله خلاقیت به صورت کلی به عنوان یک نتیجه بیان شده است و ما هنوز هم نمیدانیم که خلاقیت دقیقاً چیست؟ هوش چطور پردازشها را انجام میدهد؟ و یا اصلا ذخیرهسازی انتزاعی دقیقاً چطور اتفاق میافتد؟ برای مثال شما میتوانید یک سازمان را به صورت یک هرم تجسم کنید. اکنون میتوانید بگوئید این ساختار انتزاعی از توزیع قدرت در سازمان است. اکنون این هرم را به صورت وارونه تجسم کنید و میتوانید بگوئید در این وارونگی کارمندان رتبههای پائین دارای قدرت بیشتری هستند. (این تعریفی است که درباره شکلهای مختلف تصمیمگیری در سازمان در علم مدیریت بیان میشود). در این تعریف تجسم قدرت سازمانی، سازمان، محل قرارگیری افراد در هر سازمانی، شکل ساختار هرم و جهت اعمال قدرت، همگی مفاهیم انتزاعی هستند، اما مغز و ذهن ما چطور این تجسم انتزاعی را ایجاد کرد؟ اگر بخواهیم سازمان را به شکل یک دایره متحدالمرکز تصور کنیم چطور؟
هر سه تعریف توان پردازش، یادگیری و ساختاری گرچه تلاش مستمری برای ارائه تعریف جامعی از هوش داشتند، اما در حقیقت تنها در اطراف مدار پرسش اولیه «هوش چیست؟» گردش میکردند.
با این حال در طی سالهای گذشته انواع آزمونهای هوشسنجی، روشهای یادگیری موثرتر، روشهای به چالش کشیدن هوش افراد، انواع دستهبندیهای هوشی و غیره را ابداع کردهایم. این یکی از نکات جالب در زمینه هوش بشری است. این روش در فیزیکی و تعریف مسائلی مانند «واقعیت نیرو»، «زمان» و «قدرت جاذبه»، در هندسه با تعریف «نقطه»، و در ادبیات با تعریف «حرف» مساوی است. ما هیچ تعریف بنیادینی برای اساس بسیاری از علوم مهم نداریم، اما دانش ما بسیار سریع درباره آن رشد پیدا میکند. رابطه میان هوش و روانشناسی هم همینطور است. ما تعریفی از هوش نداریم (یا بهتر است بگویم ما هنوز هوش را کاملاً درک نکردهایم) اما بر روابط و تاثیرات آن در دنیای خارج آگاهیم.
سادهترین و دم دستترین ملاکی که ما برای تقسیم انسانهای «احمق» از انسانهای «باهوش» در اختیار داریم، نتیجه امتحانات تحصیلی است. اینکه آیا واقعاً آنچه که در سیستم آموزشی تدریس و بازخواست می شود، میتواند ملاک خوبی برای سنجش توان و بهره هوشی افراد باشد؟، این پرسش جای بحث زیادی دارد. در بسیاری از سیستمهای آموزش و پرورش دنیا، اغلب دروس به اجتماعیسازی، فرهنگسازی و نیز آموزش پایههای علوم اختصاص داده میشوند. به همین خاطر نمیتوان گفت که رابطه علت معلولی بین آموزشهای سیستم آموزش و پرورش و بهره هوشی افراد وجود دارد.
از سوی دیگر بسیاری از آنچه که سبب موفقیتهای شغلی و آموزشی افراد در شغلی های آیندهشان می شود، اصلاً در سیستم آموزشی و دانشگاهی تدریس نمیشود. هیچ پزشکی در طی تحصیل خود هیچ درسی درباره حسابداری و مدیریت مالی نمیآموزد، هیچ معماری هم چنین دورهای را ندارد. درباره ازدواج، ایجاد شبکه، کارآفرینی، حقوق تجارت، و بسیاری از موارد دیگر هم آموزش و پروش و سیستم آموزش عالی همه کشورها دچار فقر شدید آموزشی هستند.
به همین خاطر، داشتن نمرات درخشان تحصیلی در یک رشته تحصیلی، الزاماً مساوی با موفقیتهای شغلی و یا زندگی افراد در مراحل بعدی نیست.
از سوی دیگر نتایج بسیاری از تحقیقات نشان داده است که بسیاری از کارآفرینان موفق، دانشمندان و هنرمندان در سطح نمرات معمول بودهاند. آنها نه شاگرد اول بودهاند و نه از دانشگاه خاصی فارغالتحصیل شدهاند و یا در صورت تحصیل در یک دانشگاه خاص، در آن چندان درخشان نبودهاند.
پس رتبههای بالا کنکور، تحصیل و نمرات پایان ترم، تنها میتواند نشان دهنده تمرکز فرد بر روی یک سری از منابع آموزشی باشد و نشان دهنده هوش فرد در تمامی مراحل نیست.
از سوی دیگر یکی از مشکلات اساسی سیستمهای آموزشی آن است که این سیستم ها توسط کسانی طراحی می شود که خود کارمند هستند و روحیه مالی کارمندی بخشی از هویت فکری آنها است. این هویت فکری در طراحی جدول دروس، نتایج مورد بازخواست و غیره دیده میشود. در سالهای اخیر، کمی (خیلی کم و شاید کمتر از 2 تا 5 درصد) از تمامی واحدهای دانشگاهی به دروسی نظیر کارآفرینی و یا مدیریت اختصاص پیدا کرده است. این در حالی است که این درسها هم اغلب تشریفاتی است و نه اساتید و نه دانشجویان توجه چندانی به آن ندارند. اگر از یک دانشجوی رشته مهندسی بپرسید که امتحان استاتیک مهمتر است یا کار آفرینی به طور حتم جواب «استاتیک» خواهد بود.
از سوی دیگر خانوادهها هم تمرکز زیادی بر روی سنجش استعداد فرزندانشان بر اساس نتایج دروس دارند. این کار سبب صرف میلیونها دلار بودجه خانواده در برنامههای کمک درسی، کتب و کلاسهای تقویتی میشود. در نتیجه باور به اینکه افراد باهوش آنهائی هستند که نمرات بیشتری را در سیستم آموزشی کسب میکنند تقویت میشود. این نگاه یکی از سختترین پارادایمهای فکری دهههای گذشته بود که با شکستهای و هزینههای زیادی هم همراه بوده و هست.
در نتیجه ما باید باور داشته باشیم که واقعاً سنجش تحصیلی، هیچ رابطهای با بهره هوشی افراد ندارد و یا به عبارت درستتر «رابطه علت و معلولی میان بهره هوشی افراد و موفقیت تحصیلی وجود ندارد». اما برخی از پارادایمهای فکری و مدیریتی در چندساله اخیر در حال تغییر است.
افزایش مراکز فنی و حرفهای و آموزشگاههای آزاد که در چند دهه قبل جای چندان خوشایندی برای تحصیل قلمداد نمیشد و افزایش آگاهی افراد نسبت به تفاوت استعدادها و ارزشمند بودن این تفاوتها سبب شده است که امروزه با طیف جدیدی از دانشآموزان و مراکز آموزشی روبرو باشیم که هدف آن ها آموزش و یادگیری مهارتهای شغلی است. این طرز فکر سبب ایجاد تغییرات جالبی در نیروی کار خواهد شد که در آینده بیشتر به آن خواهیم پرداخت.
اینکه باور داشته باشیم در دنیای اقتصاد دانش محور ما باهوش بودن به معنای ثروتمند بودن است، به مانند آن است که فکر کنیم در اقیانوس، ماهی بودن به معنای نهنگ بودن است!!! البته بهره هوشی افراد و توانائی آنها در یادگیری و پردازش اطلاعات و حتی به خاطر آوردن اطلاعات مهم است اما آیا این توانائی میتواند منجر به خلق ثروت شود؟ برای پاسخ دادن به این پرسش باید چند نکته را درباره خلق ثروت بدانیم
یکی از چالشهای اساسی در زمینه ثروتمند شدن، یادگیری روشهای خلق ثروت است. متاسفانه بسیاری از ما یادگیری ریاضیات را مساوی با تربیت مالی و حسابداری میدانیم. بعید میدانم بیشتر از نود درصد دانشجویانی که از دانشگاههای مختلف فارغ التحصیل میشوند، حتی یک کتاب یا یک دوره درباره حسابداری که پایهایترین اصول حسابداری است گذرانده باشند. این ادعا که فردی در پزشکی، فیزیکی، حقوق، مهندسی و یا کشاورزی با نمرههای خوبی هم فارغالتحصیل شده است، به معنای آن نیست که حتماً در مدیریت پول و تربیت مالی هم فرد موفقی است، یک تعریف کاملاً اشتباه است.
یکی از اساسیترین تغییرات در پارادایمهای فکری دنیای امروز، این است که افراد متوجه شدهاند که خلق ثروت نیازمند تربیت مالی است. شما به چیزهای بیشتر از پس انداز کردن و افزایش درآمد برای ثروتمند شدن نیاز دارید. مدیریت مالی یک علم است و هر کس برای ثروتمند شدن باید آن را فرابگیرد.
متاسفانه در دنیای امروز میلیونها دلار صرف یادگیری ریاضیات، ادبیات، تاریخ و علوم زیستی میشود اما حتی یک واحد درستی موثر و عمومی نیز در دبستان و دبیرستان و دانشگاههای ما درباره حسابداری و علم مدیریت مالی وجود ندارد.
یکی از چالشهای اساسی در دوره کنونی، چاپ هزاران کتاب روانشناسی زرد با موضوعات موفقیت، ثروتمند شدن و فائق آمدن بر ناکامیهاست. روانشناسی زرد در سالهای اخیر یکی از رشتههای پرفروش بوده است اما نتایج و راهکارهائی که در این کتاب ها ارائه میشوند را نمیتوان به همه اشخاص و به همه شرایط تعمیم داد.
چالش بزرگ در روانشناسی زرد آن است که اغلب افراد، دانش کمی درباره روانشناسی پایه، روانشناسی مثبتنگر و اصول مالی دارند. به همین خاطر گرچه از لحاظ انگیزه بخشی، ارائه راهکارهای فوری و ایجاد حس خوب کتابهای روانشناسی زرد میتوانند یک راهکار باشند، اما الزاماً پاسخ کاملی نیستند. تربیت مالی نیازمند یک یادگیری منطقی و مداوم است. جالب این است که احمقها، کمتر از باهوش ها به سمت کتابهای زرد میروند (این بر مبنای تجربه شخصی و نه جامعه آماری است). شاید ناتوانی در خواندن کتابها و یا عدم کشش و حوصله فکری برای جذب این افکار سبب میشود که احمقها بیشتر بر روی یادگیری اصول وقت بگذارند تا جاذبههای روانی، و این خود میتواند سبب ایجاد موفقیتهای بیشتر در احمقها نسبت به باهوشها باشد.
قطعاً یادگیری تنها نکتهای نیست که هر فرد را ثروتمند میکند، در زمانی یادگیری موثر است که این یادگیری مستمر و موثر باشد. یکی از نکاتی که افراد باهوش را تبدیل به کارمندانی حقوق بگیر میکند، عدم یادگیری مستمر در آنهاست. اگر بخواهیم بهتر بگوئیم افرادی که باور دارند بهره هوشی کمتری دارند و یا توانائی درک مسائل را ندارند، در زمان بلندمدتتری به یادگیری میپردازند. این استمرار در یادگیری سبب میشود که آنها مسائل را عمیقتر و با دید بهتر بیاموزند و به همین خاطر علاوه بر یادگیری بهتر به خلاقیتهای بیشتری در مورد آموخته شده دست پیدا میکنند.
بسیاری از ثروتمندانی که من میشناسم مسائل خیلی خاصی را بلد نیستند، به سختی میتوانیم با آنها درباره تاریخ صحبت کنیم و یا یک مسئله فیزیکی را برای آنها توضیح دهیم اما با این حال وقتی که به صحبتها، خاطرهها و نظراتی که بیان میکنند گوش میدهم متوجه میشوم که آنها برای مدت زمان زیادی بر روی یک مسئله به ظاهر ساده فکر و آن را حلاجی کردهاند.
این استمرار فکری به یادگیری وسیعتر و عمیقتر و در عین حال خلاقانهتری منجر میشود. به عبارت سادهتر، آنها افرادی که ما آنها را احمق میدانیم، مسائل کمتر اما با عمق فکری بیشتری را میآموزند، در حالی که باهوشها مسائل بیشتر اما با عمق کمتری را میآموزند. این تفاوت عمق و زمان صرف شده برای یادگیری نتایج فوقالعاده زیادی را به بار خواهد آورد.
در تاریخ نقل شده است که زمانی که یکی از سرداران عرب قصد فتح اسپانیا را داشت، بعد از گذشتنش از تنگه جبلالطارق رو به افرادش کرد و خواست که کشتیهای را آتش بزنند، این کار برای آن بود که فرمانده باور داشت که یا باید اسپانیا را فتح کنند یا آنکه در این جنگ کشته شوند. با بسته شدن راه برگشت تمام سربازان عرب با تمام وجود جنگیدند تا بتوانند اسپانیا را فتح کنند و موفق به این کار نیز شدند.
بسیار از احمقها (اگر بتوانیم واقعاً چنین نامی را بر آن ها بنهیم!) واقعاً هیچ برنامه دوم (Plan B) و یا تور امنیتی (Safety net) در زندگی خود ندارد. این شاید به خاطر ناتوانی آنها در تحلیل باشند. این افراد به صورت عجیبی بر روی اهداف متمرکز هستند، باهوشها اما همیشه برنامههای دوم متعددی دارند. آنها هیچوقت صد در صد بر روی یک هدف متمرکز نمیشوند. آنها معتقد هستند حتی در زمان شکست هم راهی برای خروجی و نجات دارند. یک کارمند با هوش همیشه رزومهای پر دارد که میتواند با آن در هر شرکتی استخدام شود. اما یک کارمند احمق آنقدرها خوش شانس نیست و رزومهای چندان درخشانی هم ندارد. پس سعی زیادی در انجام بهتر کارها، صرف زمان بیشتر در شرکت و ایجاد شبکه ارتباطی میکند. این تفاوت سبب میشود که کارمند احمق سریعتر از کارمند باهوش در شرکتها رشد کنند و در نتیجه درآمد بیشتر و امنیت شغلی بالاتری را نیز به دست بیاورد.
در کسب و کارهای شخصی نیز احمقها اغلب ریسک کمتری دارند. آنها برنامههای ساده با ساختار عمومی و همه کس فهم را دنبال میکنند. احمقها نمیتوانند برنامههای پیچیدهای را دنبال کنند به همین خاطر به شدت و با تمام وجود بر اساس یک طرح ساده کار میکنند. همین سادگی دو مزیت را برای آنها به ارمغان میآورد.
اولین مزیت سادگی طرحها برای احمقها آن است که آنها انرژی فکری کمتری را صرف تصمیمگیری، اجرا و کنترل میکنند. به خاطر آنکه آنها تصمیمهای کمتری میگیرند خستگی فکری کمتری پیدا میکنند.صرف مقدار انرژی کمتر سبب میشود که آنها زمان بیشتری را برای شبکهسازی، بهبود فرایند و بهتر کردن ارائه کسب و کار خودشان داشته باشند.
دومین مزیت سادگی طرحهای کسب و کار، راحتی اشتراکگذاری آن در بین افراد است. همه افراد به راحتی کسب و کار احمقها را درک میکنند. این سادگی سبب میشود که آنها مشتریان زیادی داشته باشند. و این خود به موفقیت آنها منجر میشود.
از سوی دیگر باهوشها همیشه سعی میکنند که طرحهای کسب و کار پیچیدهای داشته باشند. آنها بیشتر از راهکاری برای رسیدن به درآمد بر روی انجام یک کار به شکل پیچیده تمرکز میکنند. یک مهندس برنامهنویسی رایانه آموخته است که یک نرمافزار با قابلیتهای بسیار شگرف بسازد. یک جراح مغز باید سالهای زیادی را صرف یادگیری اصول پزشکی و کارکرد مغز کند، یک مهندس معماری نیز باید زمان زیای را صرف یادگیری و تجربه اصول طراحی کند. این موارد همه سبب میشود که نیروی زیاد فکری از این افراد صرف یادگیری مسائلی شوند که عملاً تاثیر زیادی در تولید ثروت ندارند، بلکه به صورت ضمنی به بهبود کیفیت نتیجه کار و در نهایت افزایش مطلوبیت مشتری منجر میشود، اما این فرمول همیشه هم پاسخگو نیست. برای مثال ما هیچ شیوهای برای سنجش رضایت تمامی مریضانی که تحت جراحی قرار گرفتهاند نداریم. نمیتوانیم به صورت دقیق ارزش معماری یک معمار را تخمین بزنیم و یا روند کار یک نرمافزار برای بسیاری از مصرف کنندگان نامعلوم است.
پس همانطور که دیدیم، احمقها پلانهای سادهای را با تمام وجود ادامه میدهند. آنها بازی هیچ یا همه را دنبال میکنند و به خاطر آگاهی نسبت به ضعف خودشان سعی در توسعه شبکههای ارتباطی، بهبود فرایند، تمرکز بیشتر بر روی تکرار یک فرایند ساده تا حصول نتیجه دارند.
اما در طرف مقابل باهوشها همیشه پلانهای متعددی را در پیش نظر دارند، آنها بازیهای نسبی را دنبال میکنند و سپس به توزیع انرژی فکری خودشان بر روی هر کدام از بازیها میپردازند. همچنین افراد باهوش زمان بیشتری را بر روی کار خود صرف میکنند و توجه کمتری به توسعه شبکه ارتباطی دارند. این افراد علاقهای به کارهای تکراری ندارند و نتایج کاری آنها هم اغلب غیر قابل تمایز با کار سایر همتایان خودشان است.
این مقاله شاید برای بسیاری از دوستانی که در حال تحصیل در رشتههای دانشگاهی هستند و یا با نمرات خوب از دانشگاهها فارغالتحصیل شدهاند، زیاد خوشایند نباشد. اما هدف من نا امید کردن شما نبوده است. من میخواهم شما را با موضوع مهمتری آشنا کنم و آن «درک درست از تربیت مالی و موفقیت شغلی مضاعف بر تحصیلات دانشگاهی و آکادمیکتان» است. اکنون که تا اینجای مقاله را خواهنده اید بهتر است که ادامه این مقاله را بخوانید تا به نتیجهگیری درستی دست پیدا کنید.
حتماً در دورههائی نظیر حسابداری، مدیریت مالی، بورس و مدیریت شرکت کنید. این آموزشها به اندازه آموزشهای دانشگاهی و یا حتی با اهمیتتر از آنها هستند. اگر میخواهید در ادامه تحصیلات خودتان واقعاً به ثروت برسید، تربیت مالی داشتن بسیار مهم است.
به یک آموزشگاه بروید و با یادگیری «حسابداری عمومی» تربیت مالی خودتان را شروع کنید. درک درست از سیستمهای مالی به شما در تنظیم برنامههای مالی کمک زیادی میکند.
اگر میخواهید در آینده شغلی خودتان موفق باشید، بهتر است بر روی فناوریهای آیندهگرا سرمایهگذاری کنید و تنها بر روی یکی از آنها مسیر شغلی خودتان را رشد دهید. برای مثال اکنون فناوریهای هوشمند در اغلب رشتهها استفاده میشوند و در خواستهای زیادی برای هوشمندسازی اغلب فناوریهای گذشته وجود دارد. یک ماه زمان بگذارید و به خوبی مطالعه و مشورت کنید و یک هدف ده ساله را مشخص کنید. سپس با یک هدف مشخص شروع به کار کنید و اطلاعات خودتان را درباره آن هدف افزایش دهید. شبکهسازی کنید و یک تیم مولد برای خودتان ایجاد کنید. این کار به شما در موفقیت کمک میکند.
شما با هوش هستید، آنقدر باهوش که تمامی درسهایتان را با نمرههای عالی پاس کردهاید، اما آنقدر با هوش نیستید که بتوانید تمامی کارهای یک کسب و کار را خودتان به تنهائی انجام دهید. شما باید تیمسازی و کار با دیگران را به خوبی بیاموزید. در تحقیقات روانشناسی انجام شده، احمقها بیشتر از باهوشها به تیمسازی و شبکهسازی میپردازند. داشتن رابطه با اطرافیان و یک رابطه مستمر و خوب را جزئی از برنامههای کاری خودتان بگذارید. دوستان همفکر و هم تیمیهای هم هدف و با انگیزه مانند یک موشک شما را به جلو میرانند.
بله، داستان بخوانید، یکی از مشکلاتی که باهوشها دارند، تمرکز بر روی داستان خودشان و عدم درک داستان و نقطه نظرات افراد دیگر است. برای موفقیت در شغل خودتان داستان زیاد بخوانید. داستان به شما امکان تخیل کردن، دیدن موضوعات از نگاه افراد دیگر و تقویت رابطه با دیگران را میدهد. در یک مقاله به صورت کامل درباره قدرت داستان برای رشد شخصی خودتان صحبت میکنم. اما در اینجا تنها نکتهای که به آن اشاره میکنم تمرکز بر روی داستان است. داستان زیاد بخوانید و سعی کنید که به جای فیلم و یا سریال و شبکههای اجتماعی، بیشتر به مطالعه داستان بپردازید.
رابطه بین هوش و ثروت هنوز یک مسئله پر مناقشه در میان اقتصاد دانان و روانشناسان است. اما با این حال ما میدانیم که برخی از صفات رفتاری در احمقها میتواند آنها را سریعتر از باهوشها به ثروت برساند. من سعی کردم که بر اساس تجربیات و دانش خودم برخی از این علل را برشمارم و توضیح دهم، اما این تمام ماجرا نیست. در مقالات بعدی جنبههای بیشتری درباره مدیریت خود، کسب و کار و رسیدن به موفقیتهای شغلی و حرفه ای را بیان خواهم کرد. اما در اینجا تمام آنچه که باید بدانید آن است که اگر نمرههای درخشان تحصیلی ندارید، اگر جزو شاگرد اولها نبودید و در یادگیری هم چندان موفق نیستید، فاصله کمی با میلیاردر شدن دارید!!! پس نا امید نباشید و ادامه دهید.