- آخرین نوشتهام برای ۱سال پیش است. تقریبا ۱۰ ماه شد که چند جا کار میکنم، مهلت نداشتم به چیزی فکر کنم که بنویسم یا نه. هیچ ندارم. این نهایت یک متن مشابه بلاگهای دهه ۸۰ است، از آنها که پایینش یک شعر از سهراب سپهری مینویسند و بالایش یک فیلم از استاد الهی قمشهای.-
مدرسهی دبیرستان من شوش بود، راستهی بلورفروشها، علامه حلی ۲. حدود ۲سال هر روز صبح ساعت ۷:۳۰ تا ۸ را از میدان شوش تا مدرسه قدم میزدم. هر روز صبح ملاقات حضوری و گذری داشتم با انجمن معتادین و بیخانمانها. کسی که معتاد است و میکشد خودش خماری و نئشگیاش را با هم میکشد، مساله اینها نیستند؛ مساله بچههای خانوادههای معتادند. چند خانواده آن بین بودند که اینطور بودند، پدر معتاد و خانواده آن وسط مانده.
سوالی که به آن این روزها برگشتهام همین است؛ چه کار باید بکند بچهای که گیر یک پدر معتاد افتاده؟ پدری که همهی پول و سرمایهی خانواده را خرج توهمهای مهوعاش میکند. بچهاش مجبور است از مدرسه بیرون بزند تا خرج موادش را جور کند. پدری که در خانه دست بزن و تحقیر دارد و بیرون از خانه جلوی قلدرها گردنش کج است. پدری که انقدر حقیر شده و سود کثیفش در تغییر نیست که کار درست را نمیکند و نتیجهاش جنگ هرروزه در خانه است. واقعا اذیتم میکند این سوال. با چشم دیدهام این بچهها را در میدان شوش. اگر لحظهای از آن پدر جدا میشد و سمتم میآمد و مهلت داشتم یک جمله به او بگویم، چه باید میگفتم؟ «همین الان فرار کن و هیچوقت برنگرد»؟، «شب که همه خواباند دخلاش رو بیار خیال همه رو راحت کن»؟. یا چه؟
-من همهچیز را نامنظم مینویسم شما خودتان منظورم را بفهمید، ممنون-
این خانوادهها را اگر دیدهباشی الگویی تقریبا ثابت در آنها تکرار میشود. پدر معتاد است و حدود ۵ بچه در خانه. پدر تمام تلاشش را میکند فرزندانی ناخلف بار بیاورد که هوایش را داشتهباشند، ۲ ۳ فرزند دعوایی نتیجه این تلاش است معمولا. پدر با این ۲ ۳ بچهی لات روی هم میریزند و تمام شیرهی خانواده روزبهروز کشیده میشود. این یک سمت از ماجرا است.
اما، من همهی درگیریام آن تکبچهی کوچکترینی است که هر روز صبح با یک بافتنی آبی نفتی و شلوار پارچهای قهوهای از آن خانه بیرون میزند و پیاده تا مدرسهی ابتدایی خیابان مولوی میرود و آنجا شاگرد اول است. چون
کل نجات خانواده اتفاقا در همان تکبچه خلاصه شده. او باید چه کند؟
من به این فکر میکنم که اگر هنوز آنقدر زمان نگذشته که پدر ریشه کند و همهچیز را هنوز دود نکرده، خلاص کردن خانواده از او عاقلانهترین و حتی اخلاقیترین راه است. برای عبور از پلیدی زمان خیلی محدود است و آدمها -اگر داشتهباشند- معمولا این زمان را با فکرهای کشدار و اخلاقیات دمدستی از دست میدهند. اگر پدر به هر دلیلی لاجون است، گذر از او راهی است شدنی. اگر از این زمان گذشت چه؟ در اکثر اوقات یک راه بیشتر نیست، خانواده را ول میکنی به امان خدا و بروی گرمخانهای صد محله آنطرفتر زندگی کنی، درس بخوانی و کار کنی تا نابود نشوی، روزی اگر آدم حسابی شدی شاید بتوانی برگردی و بر روی خاکستر خانوادهی قبلی چیزی خلق کنی، شاید هم توانستی چیزهایی از دل آن خاکستر بیرون بکشی.
بدترین کار چه است؟ دعوای هر روزه و مداوم با پدر معتاد و برادران قلدر احمقات. این بدترین کار است. مواجه روزمره با پلیدی بدترین کاری است که آدم میتواند درش وارد شود. این سریال the boys را اگر دیدهباشی همین است، هرکسی شبیه دشمنش میشود. یا به قول یونگ «تو همیشه همان چیزی میشوی که با آن بیشترین دعوا را داری». وقتی از صبح که بلند میشوی اولین فکر و نشانهای که میبینی فیلترینگ سیگار پدرت است، تف و لعنت به مغز و روحت وارد میشود و درش غلت میخوری، همان میشوی. چارهای نداری جز این که یا تمام شوی یا به همان تبدیل شوی. من خود تجربهاش کردهام. این آقای سیبیلدار نیچه یک چنین چیزی میگوید که اگر تا بینهایت به سیاهی نگاه کنی، سیاهی درونت شروع میشود. کل حرفم همین است. من نمیدانم چه میشود کرد ولی میدانم، انسان نمیتواند تا بینهایت به تحقیر خواهرانش در خانواده نگاه کند و همینطور نگاه کند. فکرهای من فقط به ۲راه بالا میرسد، که هر دو در دلاش گذر از پدر و همه متعلقاتش جا خوش کرده، اگر نه خود عِمارهساز خرابی و نهایت خاکستر همان خانه خواهد شد. تمام.