از همهی جنایات و مکافات چیزی که برایم باقی مانده یک قاب است؛ مثل همهی برادران کارامازوف که برایم ایوان فئودورویچ که در قصه نبود را باقی گذاشت. این نوشته در مورد همین یک قاب است، موضوعش: «رابطهی -عاطفی- ایدهآلی که در تصورم شکل گرفته.». کتاب درگیر یک شخصیت اصلی بیشتر نمیشود، هر جایی که این شخصیت میرود پا به پایش میرود و در اتفاقات بیرونی و درونی او غلت میخورد و عمیق میشود؛ رادیون رومانویچ راسکلنیکف. من قصدم این است که از همهی قصه و ماجرای جنایت و همهی اتفاقات اطرافش عبور کنم و به انتهای کتاب برسم.
در آخر کتاب شخصیت اصلی قصه -راسکلنیکف- در حیاط زندان نشستهاست، تنها؛ سونیا، دختری که «همیشه انگار با کمرویی دستش را به او -راسکلنیکف- میداد» و «راسکلنیکف همیشه دست او را انگار با انزجار میگرفت» سراغ او میآید، کنارش مینشیند. اینجای قصه دیگر حملهی حوادث و قصه تمام شدهاست. راسکلنیکف است که تنها کنار یک رود در حیاط پشتی زندان نشستهاست و سونیا که به او نزدیک میشود، و کنارش روی صندلی مینشیند؛ و اینجا:
«ناگهان سونیا کنارش بود. تقریبا بیسروصدا آمد و کنارش نشست. هنوز صبح خیلی زود بود؛ تک سرمای صبح هنوز نشکستهبود. روسری کهنهی فقیرانه و پیچهی سبزش را پوشیدهبود. چهرهاش هنوز نشانههای بیماری بر خود داشت؛ لاغرتر، رنگپریدهتر و تکیدهتر شدهبود.» اینجا! دقیقا همینجا! «مهربانانه و شادمانه به او لبخند زد، ولی مثل همیشه با کمرویی دستش را به داد.
[...] مواقعی بود که پیش او میلرزید و با اندوهی ژرف از آنجا میرفت. اما این بار دستانشان از هم جدا نشد؛ راسکلنیکف تند و گذری نگاهش کرد، چیزی نگفت و چشمانش را به زمین دوخت. تنها بودند؛ کسی نمیدیدشان. نگهبان در آن لحظه پشتش را به آنها کردهبود.
[...] اما به یکباره، همان دم همهچیز را فهمید. خوشبختی بیکران در چشمانش میدرخشید؛ فهمید و برایش دیگر هیچ شکی نماند که او دوستش دارد، بینهایت دوستش دارد و سرانجام آن لحظه فرا رسیدهاست.»
نه اصلا صحبت یک صحنهی رومانس و این اداها نیست. برای این چیزها شاید بهتر باشد مثلا سراغ منهتن وودی آلن یا لالالند و این قصههای غربی مخصوص جوانهای همانورآبی بروید. در اینجا راسکلنیکف قاتل است و سونیا تنفروش. سونیا انجیل میخواند و راسکلنیکف هیچ علاقهای به این چیزها ندارد. راسکلنیکف در زندان است و ۷سال دیگر هم در آنجا خواهد ماند و «هر دو لاغر و پریدهرنگ هستند». همهی قصه اینجایی است که این دو نفر با همهی تناقضاتی که در خود دارند و با همهی مکافاتهایی که به دوش میکشند، با همهی تناقضاتی که با جامعهای که در آن زندگی میکنند دارند، طرد شدنها، بیپولیها و بیوطنیها؛ فقط یک لحظه تصمیم میگیرند همدیگر را، رنجها را، تناقضها را بپذیرند و حتی دوست بدارند. قبلا راسکلنیکف به سونیا گفتهاست که «چه کار میشود کرد؟ یک بار بیبرو و برگرد چیزی را که باید خرد شود خرد کنیم، همین و بس. و این رنج را به دوشمان بگیریم!. تا مسلط شویم بر این موجودات لرزان، بر سرتاسر این تل مورچگان.». همین قاب ساده، این دیگر لرزان نبودن، همراهی و برق زدن چشمها. این یک قاب همهی چیزی است که نویسنده این قصهی عجیب غریب را با آن تمام میکند. همهی چیزی که من در ذهنم از رابطه و حتی زندگی دارم. این که راسکلنیکف به سلولش برمیگردد و «زیر بالشش انجیل بود. کتاب را بیاختیار برداشت. مال سونیا بود.[...] هنوز حتی بازش نکردهبود. حالا هم بازش نکرد ولی فکری از ذهنش گذشت: آیا اکنون ممکن است اعتقادات او اعتقادات من باشد؟ دستکم احساساتش، آرزوهایش..». کتاب را باز هم باز نمیکند! یعنی هنوز هم اعتقادی ندارد، حتی آن رنجی که دیوانهاش کردهاست را هم کنار نگذاشته و بار این رنج را بر دوشش قبول کرده، فقط به همراهی با همان سونیا، آرزوهایش و این که سونیا آدم اوست فکر میکند. این روزها خیلی به این یک قاب فکر میکنم. همین.
پن: داستایفسکی حدود ۲۰۰سال پیش در روسیه زندگی میکرده، روسیهی نسبتا شرقی که به شدت درگیر کلیسا و فلسفه و همهی قضایای دیگر است. خوب میداند که زندگی در تناقض یعنی چه و همین کافی است.
پن۲: اگر کلمهی «انقلاب» انقدر مستعمل نشدهبود شاید بین آن لرزان نبودن و همراهی از آن هم جزو صفتها استفاده میکردم.