*خطر اسپویل
برادران کارامازوف را نویسندهاش مثل این که حدود سالهای ۱۸۷۰ ۸۰ در نشریهای چاپ میکرده است. شاید قرار بوده سهگانهای شود که به عمر نویسنده قد نداده. من این حرفهای روشنفکرطوری را که از رمان تعریف میکنند و از فروید و ویتکنشتاین و فلان نقل میآورند نه بلد هستم نه میخواهم نزدیکش شوم. ولی خب خیلی حرفها هست که میشود راجع به این قصه زد، خیلی قابها که میشود به آن نگاه کرد و نخهای مختلفی که میشود دنبالشان کرد؛ من میخواهم از همهی آنها بگذرم و فقط به یکی از آنها بند کنم، به قشنگترین و باشکوهترینش به نظرم. کتاب در گیر و دارهای پیچیدهی زندگی و ماجراهای عاشقانه و مشکلات فلسفی و روحیات چند نفر شکل گرفته. در بین همهی این شخصیتها یک شخصیت هست که جور دیگری قصه دارد. ایوان فئودورویچ کارامازوف. برادر بزرگتر خانوادهی کارامازوف، کمحرفتر، بیانگیزهتر به درگیریهای خانوادگی. به نظر میآید ایوان به خدا اعتقادی ندارد، از باخداها کسی -جز برادرش- قبولش ندارد، بیخداها هم به نظرش حقیر میآیند. تا جایی از داستان ایوان هست، درگیر مسالهای عاشقانه و خانوادگی است، درگیر مسالههای فلسفی است. تا جایی از داستان پیش میآید، حضور دارد. خانواده درگیر مسالههای عاشقانهی عجیب است و مسالههای مالی هم به آن اضافه شده، ایوان در گوشهای همچنان هست. در جایی از اوایل داستان ایوان از این همه حقارت و ابتذال خسته میشود نصفهشبی به یک کافه(بار) میرود، در آنجا با الکسی کارامازوف -برادر کوچکترش- صحبت میکند و از قصه میرود. کلا میرود. ایوان دیگر در دعواهای دمیتری و فئودور بر سر پول نیست، در مثلثهای مسخرهی عشقی قصه هم نیست. همه را رها میکند و میرود. ایوان غایب است، ساکت است. نویسنده مهمترین نخ قصه را با غیاب ایوان میگوید نه با حضورش. چیزی نمیگوید و همه میفهمند ایوان چه میکشد. ایوان بین همه و هیچ، نمیایستد، حقیر و میانمایه نمیشود؛ هیچ را انتخاب میکند و از قصه کنار میکشد. در آن بار به آلیوشا -که آن زمانها راهب است- میگوید: «اگر رنج كودكان در مجموع رنجهای مورد نياز برای خريد حقيقت سهمی دارد پس من از پيش اعلام ميكنم كه همهی حقيقت به چنين بهايی نمیارزد.». همهی حرف ایوان در همین صحبت طولانیاش با آلیوشا است، که حتی در این مساله هم میانمایه نمیشود. در این که «این نیست که خدا را قبول ندارم. آلیوشا، فقط با کمال احترام بلیت را به او پس میدهم.». «هیچ»ی که ایوان به آن بند میکند به همهی آن خردهپولها، همهی آن خردهعشقها و ایمانها میارزد؛ و برای همین در آخرین شب برادرش آلیوشا را صدا میکند در بار به او میگوید میخواهد بر سر مسائل مهمتری از خانواده و روابط عاشقانه صحبت کند، از مسیح و خدا و دنیا میگوید؛ فردا به اموال پدرش تف میاندازد، سوار کالاسکه میشود و به مسکو میرود. همین.
پن۱: در این وسط نه باخداها ایوان را قبول دارند چون میگویند کافر است، نه بیخداها(اسمردیاکوف) چون شاید به نظرشان میرسد او یار خوبی برای آنها هم نیست. اما بیایید قصه را از جای دیگر ببینیم؛ ایوان این دو را چطور میبیند و بین آنها زندگی میکند؟
پن۲: نویسنده مشکل مالی داشته و سریعتر از حد معمول رمان را نوشته، البته مثل این که بعضا بقیهی کتابهایش هم در همین زمانهای کم نوشتهاست؛ جنایات مکافات و قمارباز سرجمع حدودا ۱ سال طول کشیده شدهاست. نقل میکنند که داستایفسکی مشکل مالی داشته و درگیر قمار بوده و برای رساندن نوشتهها یک ماشیننویس استخدام کردهبوده، همزمان در اتاق راه میرفته و داستان را میگفته و پیش میبرده و بعضا بدون بازنویسی به نشریه میرسانده. این که چطور این همه شخصیتهای عجیب و پیچیده و عمیق در ذهن این شخص درست شده و اینطور پیش رفته(قصه همزمان فلسفی هست، روانشناسی و اجتماعی و دلسوز نسبت به روسیهی آن زمان هم هست. و همزمان قصه است و درگیر کلیات نشده، یعنی انگار تلاش نشده اینها در رمان چپونده بشود و در روح قصه هست.) هیچوقت برایم قابلهضم نبوده. نامجو در رد و تمنای نوستالژی میگوید دیگر انگار باید بپذیریم دوران غولها تمام شدهاست.