تو پست های قبلیم براتون شرح دادم که دارم توی یوتیوب ویدئوهای آموزشی آپلود می کنم و به مرور نتایجی که به دست میارم رو باهاتون به اشتراک می ذارم.
اولین نکته ای که برام جالب بود این بود که تعداد زیادی از دوستان از ویدئوی شماره یک شروع به یادگیری می کنن ولی تعداد کمی ویدئو شماره 3 به بعد را رد می کنن و اونایی که می تونن جلوتر برن بعدتر با من ارتباط بر قرار می کنن و کد هاشون رو برام می فرستن و من می فهمم که دارن واقعا مطالب رو یاد میگیرن و خیلی هم خوشحال و راضی ان.
تصمیم گرفتم از یکی از این دوستان بپرسم که دلیل این ماجرا از نظر اون چیه تا بتونم مشکل رو پیدا کنم. جوابی که به من داد در نهایت شد علت و عنوان این مقاله. جواب دوستمون این بود : "وقتی هیچ چیزی از این مطالب رو از روز اول نمی دونستم جلو رفتن تو ویدئوها خیلی سخت و عذاب آور بود به مرور که یاد گرفتم راحت تر و حتی لذت بخش تر شد".
خارج از این که ممکنه ایراد از نوع و روش آموزش دادن من باشه به نظرم رسید که چقدر این جواب آشناس و برای من هم تقریبا همیشه به کار رفته و همین اتفاق بارها تکرار شده. در ادامه دو تا مورد رو براتون میارم.
1 – خونه پدربزرگ من دو طبقه بود (البته الان دیگه نه خونه ای مونده و نه پدربزرگی) طبقه پایین فضای عمومی تر و طبقه بالا هم 5 6 تا اتاق که هر کدوم متعلق به یکی از عموها و عمه ها بود. یادمه ما نوه ها خیلی کوچیک که بودیم توی این طبقات و اتاق ها که الان فقط وسایل سالهای دور اعضای خانواده باقی مونده بود بازی می کردیم و سر و کله هم می زدیم.
13 14 سالم شده بود که با کتاب خونه ی عموم که سالها بود ایران زندگی نمی کرد و این کتاب خونه جزو تنها بازمانده های اتاق اون بود آشنا شدم و اولین کتابی که از توی اون برداشتم خیلی اتفاقی سیر حکمت در اروپای محمد علی فروغی بود که اون نسخه رو هنوز هم دارمش. یادمه کتاب رو شروع کردم به خوندن و هرچی جلوتر می رفتم می دیدم مطلقا هیچی نمی فهمم. انگار که داشتن یک فارسی دیگری با من صحبت می کردن که من حداقل تو مدرسه یاد نگرفته بودمش. حتی یادمه دوم راهنمایی یک روز به ما گفتن چند صفحه از آخرین کتابی که خوندین رو بیارین برای بچه ها بخونین. من هم با اعتماد به نفس فراوون رفتم جلوی بچه ها ایستادم و 2 3 صفحه از فلسفه فرانسیس بیکن رو خوندم ، به آخر متن که رسیدم نه معلم نه بچه ها و نه خودم نفهمیده بودیم که چی خوندیم و چی شنیدیم.
بالاخره سالها گذشت و من خوندم و خوندم تا فهمیدم همون آقای فرانسیس بیکن چی میگه و بعد از مشقت های زیاد حتی تونستم نقد عقل محض کانت رو هم بخونم و بفهمم.
2 – 20 سالم بود که با یه پسری دوست شدم که 6 سال از خودم بزرگتر بود. اون زمان ها اگر یادتون باشه جهاد دانشگاهی تهران که توی خیابان 16 آذر بود یا شاید هم هست یک سینمای کوچیک داشت که فیلم های به اصطلاح همون موقع روشن فکری پخش می کرد. این دوست من هر روز چند ساعت از وقتش رو می رفت اونجا و پشت سر هم فیلم می دید.
یادمه اولین باری که من رو با خودش برد اونجا یک فیلمی از کریستوف کیشلفسکی داشت پخش می شد به نام آبی اگر اشتباه نکنم . چشمتون روز بد نبینه مگه زمان می گذشت انگار توی تله زمان گیر افتاده بودم. ساعت رو نگاه می کردم می دیدم 20 دقیقه گذشته و من احساس می کنم 3 ساعته دارم عذاب می کشم. به هر بدبختی بود فیلم تموم شد و اومدیم بیرون. جلوی در یک آقای دکتری که استاد دانشگاه تهران بود یک سری دانشجو دورش جمع کرده بود و داشت با دقت سکانس به سکانس فیلم رو برای اینا توضیح می داد ، من هم قاطی دوستان ایستادم به سوال کردن. بعدا به نظرم رسید چقد جالبه که همه ی ماها یکسری اصوات و تصاویر و شنیدیم و دیدیم اما این مرد این همه از توش قصه درآورده و من تمام مدت داشتم به کندی گذر زمان فکر می کردم. البته بعدها با کمک همون سیر حکمت در اروپای معروف من هم یاد گرفتم از دیدن فیلم های خاص ، تماشای یک تابلوی نقاشی آبستره و غیره لذت ببرم.
در نهایت یاد یک بیت از حضرت مولانا می افتم که به نظرم مناسب این وضعیت من و شماس:
لیک شیرینی و لذات مقر - هست بر اندازهٔ رنج سفر
ارادتمند
علی علائی