این هر روز نوشتن و منتشر نکردنش اذیتم میکنه چون میدونم همش رو دارم برای خودم مینویسم و هیچ مخاطبی نداره پس خیلی خلاقیتی برام ایجاد نمیکنه و چالشی به حساب نمیاد فقط دارم یه چیزی رو سیاه میکنم و میذارم توی یه پوشه روی دسکتاپم. تقریبا یکساله که دارم اینکارو میکنم. نمیگم هر روز نوشتم؛ ولی نصف روزای هر ماه رو حداقل نوشتم و از یک نظر باحاله چون میدونم مثلا پارسال همین موقع کجا بودم و داشتم به چی فکر میکردم و چه نگرانیها یا دلخوشیهایی داشتم و یجورایی از گذشته برای خودنگری و ارزیابی خودم استفاده میکنم.
دیروز نسخه پی دی اف کتاب «هنر رندانهی به تخم گرفتن» رو از وبسایت ارشاد گرفتم. زیاد به کتابش امیدوار نبودم چون فکر میکردم اینم یکی از همون کتابایی هست که همون حرفای همیشگی رو میزنه ولی فقط با یه اسم «سنت شکنانه» تر!
دوستام کم به خاطر خوندن کتابای نشر هنوز مسخرهام نمیکنن و حتی یکیشون بهش میگه روانشناسی زرد. تقربیاً اکثر کتابهای نشر هنوز رو خوندم و بعضیهاشون خوب بوده و بعضیهاشون نه.
یه چیز جالبی که هست اینه که هروقت یکی از این کتابای نشر هنوز دستم بوده، دوستام با یه نگاه چپ قضاوتم کردن و تو دلشون گفتن این اسگول رو ببین داره یکی از این کتابای موفقیت و راز پولدار شدن میخونه. و عجیبترین بازخوردی که داشتم از یکی از دوستام بوده که هروقت یکی از این کتابا رو دستم دیده بهم گفته «علی تلاش نکن، تلاش کردن همه چی رو خراب میکنه.» وای! این جمله رو خیلی توی ذهنم مرور کردم. خیلی جملهی آوانگاردیه چون هرکس ممکنه یه برداشت شخصی ازش داشته باشه. اصلا شاید بشه دوتا برداشت کاملاً مخالف ازش کرد. اگه بخوام با این منطق برم جلو که تلاش نکنم پس اصلاً چرا به خودم دارم زحمت میدم و همهی این چرت و پرتا رو مینویسم؟ اصلاً چرا یکسال هر روز نوشتم؟
اما دقیقاً توی کتاب هنر رندانهی به تخم گرفتن هم خواننده رو به همین جمله ارجاع میده؛ جملهای از چارلز بوکوفسکی؛ «تلاش نکن.» توی کتاب میگه اینکه همیشه تجربههای مثبت بیشتر بخوای خودش یه تجربهی منفیه و پذیرش تجربهی منفی خودش یه تجربهی مثبت.
این جمله من رو یاد یه حرفی از فیلم دزدان دریایی کارائیب میندازه؛ همون جایی که دنبال گنج میگردن و کشتی جک اسپارو توی طوفان افتاده و عقربهی قطب نما دور خودش میچرخه. اونجاست که میگه «برای این که گنج رو پیدا کنیم اول باید گم بشیم» که خب جملهی سنگینیه. یا یک شعر از مولانا که ارشاد توی پاورقی کتاب هم آورده:
جمله بیقراریت از طلب قرار توست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است / ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست / ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
اما از طرفی نویسنده بعدش سریع میاد میگه:
«دردی که در باشگاه به خودت تحمیل میکنی به سلامت و انرژی بیشتری منجر میشه. شکست های کسب و کاری چیزهایی هستند که شما رو به درک بهتر عناصرِلازم برای موفقیت میرسونن. روراست بودن با و اعتراف به نقطه ضعف هاتون باعث میشه که درنهایت پیش بقیه اعتماد به نفس وکاریزمای بیشتری داشته باشید…»
خب الان یه کم گیج کننده شد. نه؟ نویسنده مگه نگفته بود تلاش نکن؟ مگه نگفته بود «به دنبال چیزی بودن این حقیقت رو تشدید میکنه که اون چیز رو نداری» خب باشگاه رفتن هم تلاش کردنه که! پس نتیجتاً حرف نویسنده این نیست که کلاً هیچکاری نکن چون اتفاقاً اینجور آدما رو یه مشت آدم گشاد و بی مسئولیت میدونه و بنظرم میخواد بگه هر تجربهی مثبتی در زندگی وقتی بدست میاد که تجربهی منفی اون رو پشت سر گذاشته باشی.
راستش رو بگم خودم هم هنوز این جمله رو دارم هضم میکنم و برام حل نشده. مثلاً کسی که میره باشگاه قطعاً هدفی داره از باشگاه رفتنش؛ مثلاً یا میخواد سالم تر باشه یا میخواد خوش هیکل تر باشه که در هر دو صورت «به دنبال چیزی هست» و از نظر نویسنده هم به دنبال چیزی بودن در درجهی اول این حقیقت رو میرسونه که اون چیزی رو نداری.
اینجا شاید کسی بیاد بگه هرکاری رو باید برای نفس اون کار بکنی یعنی باشگاه رفتن رو صرفاً برای باشگاه رفتن و ورزش کردن بخوای و نه چیز دیگهای. کتاب خوندن رو برای کتاب خوندن بخوای و نه با سواد شدن. نوشتن رو برای نوشتن بخوای و نه خودنگری و فیلم ساختن رو برای فیلم ساختن بخوای نه برای معروف شدن که این آخری رو خیلی قبول دارم.
پس شاید باید «تلاش بکنی که هیچ تلاشی نکنی.»