راستش ی روز دقیقا یک روز مثل هر روز که درحال پیاده روی بودم یهو چشمم خورد به یک نفر درحال صحبت با تلفن ک با چنان صدای بلندی صحبت میکرد که گوشم شنوا بود.
میگفت عزیزم میرسم بهت فقط صبر کن،ولی بنظر میرسید این قضیه کار ساز نبوده و شخص پشت تلفن گوشش بدهکار نبوده
برای همین وقتی بیشتر شنیدم فهمیدم چیزایی دیگه ای رو و همه اون هارو آوردم توی این چند بیت شعر.
کرمم شده یار گل
تو را دیدم شدم هُل
هراسان هر تکان آن یال
تاب خوردنش دلم داد بال
هر گذری را گذرم گرفت حال
چشم به تو ره گذرم تربتت حال
نزدیکی را همراه تو خواستم، ایل
مگو با تو بودن را توانم نیست
عالم را نزدیکی نزدیکان پر از حیل
همگان در ره سیاهی دادنم سیل
به راه فتادم سمت روشناییِ سَل
خرابه ای يافتم اسمش کهل
و خلاصه الهام بخش این شعر اون شخص پای تلفن بود و صحبت هاش درباره رابطه اش بود.
و این بود یک پایان.