سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 11آتش روشن کرده بود. دیگی از آب به روی آن بود و تقریبا بی دلیل می جوشید. جوان معمولا بدون فکر و از روی غریزه این کار را انجام می داد. به ه…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 10جوانک دزد از دیواری کوتاه پایین پرید و پشت دیوار خانه ی متروکی پنهان شد. سر تا پا خاک بود. نفس نفس می زد. مثل اینکه قلبش داشت از سینه اش…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 9بازی تمام شده بود و بچه ها رفته بودند. بعد از گشت و گذار در بازار دوباره به آهنگری که صبح آنجا بود رسید. به دیوار تکیه داد و به تماشای آهن…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 8بعد از نهار کنار سایه ی دیواری به خواب رفت و عصر با صدای بچه ها بیدار شد. آنها گاهی با او همراه می شدند. برایشان حرف می زد و حرفهایشان…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 7سلاماین داستان روزهای یک شنبه و چهارشنبه منتر می شود. اما چون فردا روزی تعطیل است و من هم امکان انتشار در آن روز را نداشتم، آن را به امروز…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 6جوان نام نداشت. نامش را فراموش کرده بود. در حقیقت هیچ چیز از گذشته یادش نمی آمد. فقط می دانست که روزی که خود را شناخته وسط بازاری در شهری…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 5وقتی میوه فروش سبدهای سیب را که تازه چیده شده بودند، از گاری پیاده می کرد و در مغازه اش می چید، گاریچی گفت: باز هم همان جوان؛ نگاه کن.م…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 4خدمتکار در حالی که دستش را با پیشبند جلوی سینه اش پاک میکرد جلو آمد گفت: سلام. چه چیز میل دارید برایتان بیاورم؟ سلمان که تا آن موقع مشغول…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 3از ظهر مدتی بود که گذشته بود و آنها آماده می شدند تا محلی برای غذا و خواب پیدا کنند. کمی بعد از دروازه ها باز هم راه ، خاکی شده بود. دیوار…
سید علی برقعی·۴ سال پیشداستان بی عنوان - قسمت 2طبق عادت دیرینه اش، صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شد و مشغول جمع آوری وسایلش گشت. وقتی دروازه ها باز شدند، ساعت ها بود که روز آغا…