خب امروز که داشتم با دوستی صحبت میکردم از دوستش گفت که بعد از دو سال دوباره برگشته سراغ علاقهش به نوشتن و متنی نوشته و برای دو نفر آدم اهل نوشتن فرستاده و اونا هم کلی ازش تعریف کردن و این هم انگیزه پیدا کرده که بنویسه و تهش گفت که این اتفاق از کارگاه اتفاق افتاده! برام عجیبه و البته دیگه تعجبم از این موضوع کمتر شده و بیشتر ذوق و شعفه تا تعجب. مثلا یک بار هم محمدامین بهم گفت که بعد از اون چند ساعتی که به کارگاه سر زده بود دوباره برگشته سراغ تمرینهای کمانچهش و اون دفعه واقعا تعجب کردم که آخه چرا؟ تو که اصلا توی کارگاه به اون معنا شرکت نکردی؟ چی شد؟ و راستش از این دست داستانها کم نبودند و من همیشه دغدغه داشتم که چقدر حق دارم از این داستانها بگم، یه نگرانیم این بوده که از این داستانها به عنوان تبلیغ برای کارگاه استفاده نکنم، نگرانی بعدیم اینه که توی «کارگاه» «بلعیده» نشم، و اینها باعث میشن کمتر و کمتر از کارگاه بگم و بنویسم. همیشه گوشهی ذهنم یه روزی هست مثل فارست گامپ که میگم خب دیگه کارگاه نمیذاریم و بعدش میتونم با خیال راحت و بدون ترس از تبلیغات این داستانها رو بگم، درست مثل کانال که بعد از پر شدن کارگاه تازه عکس از کارگاههای قبلی میذارم!
خب همونطور که میبینید پراکنده مینویسم و همین باعث میشه وسط نوشتن کلا فکرم پرت بشه بره یه جای دیگه و این نوشته هم به سرنوشت نوشتههای قبلی دچار بشه و منتشر نشه، ولی برای خودم یه پومودورو ست میکنم و تا ۲۵ دقیقهی دیگه هر چی شد منتشر میکنم و میرم میخوابم. چای گس لاهیجانم رو هم خوردم و الان میخوام در مورد همین تاثیر کارگاه بنویسم.
تاثیری که به نظرم به آدمها این جرئت رو میده که چیزی که مدتها فراموشش کرده بودند، یا کنار گذاشته بودند رو پیگیری کنند، یا اگه میخواستند تغییری توی زندگیشون ایجاد کنند و کمی دودل بودند، این بار با قاطعیت بیشتری ادامهش بدهند.
ما ها توی زندگی خیلی از هم تاثیر میپذیریم و خیلی روی هم اثر میذاریم، منی که اون روز داشتم میگفتم کاش توی زندگیم یه چیزی مثل موسیقی «خیلی دور، خیلی نزدیک» اثر محمدرضا علیقلی میساختم که ازم به یادگار بمونه، اگه یه روز یه دوست آلبوم ماهکولی رو بهم نمیداد احتمالا این همه مدت با آلبوم دیگهای به خواب میرفتم! شاید من هم بدون اینکه خودم بدونم چنین اثراتی روی زندگی آدمهای اطرافم داشتم.
این تاثیرگذاری، این تغییر در زندگی آدمها خیلی لذتبخشه، اینکه فکر کنی توی زندگی چند نفر یه تاثیری گذاشتی که اگه تو یه روزی از این دنیا رفتی، هنوز اون آدمها هستند و هنوز توی خاطرهی اون آدمها زندهای، و شاید اونا هم به چند نفر دیگه گفتند و حتی بعد از رفتن اونا هم هنوز یادت زنده بود، همهی اینا احتمالهایی هستند که اون میل به جاودانگی و اضطراب عمیق مرگ و فراموش شدن رو تسکین میدن، بین علما هم معمولا اختلافه که در این تسکین عمق اثرگذاری مهمه یا وسعتش!
اما یه جنبهی دیگهی این اثرگذاری ترسناکه، نکنه در مسیر زندگی آدمها شدم یه حواسپرتی؟ نکنه مهمتر از اون عمق و وسعت یه جهتی هم در اثرگذاری دخیل باشه، شاید عمق و وسعیت کمیتهایی هستند که نسبتا تشخیصشون سادهس، شاید اسکالر و نردهای هستند (یعنی یه عدد نشون میده دیگه، اینکه روی چند نفر اثر گذاشتی، یا روی یه نفر چه مقدار اثر داشتی) ولی جهت چی؟ جهت بُرداره! و احتمالا برای اینکه بتونی اثر یه بردار رو هم روی همون قلقلک جاودانگی پیدا بکنی باید یه جهت «درست» در نظر بگیری و بیای نزدیکی این بردار اثر با اون بردار «درست» رو با یه چیزی مثل ضربداخلی! اندازه بگیری! حالا اون بردار «درست» رو از کجا پیدا میکنی؟ اصلا خودت میدونی بردار حرکت درست خودت چیه؟
خب از این جا به بعد به خاطر اینترنت داغون و این حالت چیز ویرگول ذخیره نشده بود و من تلاش میکنم از حافظهم دوباره بنویسم.
یکی اینکه در مورد بردار حرکت درست شاید نشه خیلی با قطعیت چیزی گفت، ولی من میتونم در مورد مولفههاش یه چیزایی بگم، مثلا بگم در محوری که یه طرفش سادگی و یه طرفش پیچیدگی باشه، بردار درست من به سمت سادگی میفته تصویرش.
اینجا دیگه پومودوروی ما به صدا در اومد و ۲۵دقیقهمون تموم شد و دیدم با این تراوشات عجیبی که من داشتم بهتره چندتا نقاشی هم بکشم که حق مطلب ادا بشه، پس یه ۱۷ دقیقهی دیگه به خودم وقت دادم و برگشتم و این عکسها رو هم با مصیبت فراوان آپلود کردم و حالا میتونم اون «انتشار نوشته» رو بزنم، هدفم از این نوشته راستش این بود که کمترین «اثرگذاری» ممکن رو روی جهان بیرون داشته باشم، و صرفا برای خودم یه چالش بود که از این دام یه نوشتهی خفن مینویسم بیرون بیام و شروعی باشه برای نوشتن از تجربیات این چند وقت اخیر! با سختگیری کمتر!